قسمت نهم
#قسمت نهم
راحیل:
چشمانم را باز کردم. همه جا تاریک بود. سرِ جایم نشستم تا موقعیتم را درک کنم. ساعت دو نیمه شب بود. نور ماه کف اتاق را روشن کرده بود. خب پس توی اتاقم بودم. با کرختی از جایم بلند شدم که بروم شکم گرسنه ام را سیر کنم. آدم شکمویی نبودم اما در این موقع شب احساس گرسنگی میکردم. از صبح تا حالا فقط با یک شکلات خودم را زنده نگه داشته بودم. با چشمان نیمه باز راه افتادم و از پله ها پایین رفتم. سعی کردم چشمانم را کامل باز کنم تا متوجه اوضاع بشوم.
تلوزیون را خاموش کردم و کنترل را سرجایش گذاشتم که یک صدای بم و وحشتناک در آن تاریکی و سکوت شب گفت:
_ چرا خاموشش کردی؟
در چنین موقعیت هایی، ما دخترها معمولا دو کار میکنیم:
یا از فرط وحشت با تمام قوا یک جیغ بنفش سرسام آور میکشیم یا اینکه هین بلندی از اعماق وجود میکشیم و دستم مبارک را روی قلبمان میگذاریم. اما، اما من از این قاعده مستثنا هستم و به جای آن کارها، رسما کمای مغزی_لازم میشوم. دقیقا مثل الان:
صدا: چرا خشک شدی؟
من: سکوت
صدا: راحیل؟ ای خدا باز این ترسید
و شَق! صدای ناشی از کشیده ای بود که صورت مبارکم را هدف قرار داد و باعث شد که به خودم بیایم:
من: آخ! چقدرم که دستت سنگینه تو! الهی خیر نبینی غول بیابونی. تو خجالت نمی کشی نصف شب اومدی خونه ی مردم، دزدی؟ تازه پرو پرو یه چک هم خوابوند تو صورتم روانی الاصل! اصلا اومدی دزدی به جهنم خب دیگه چرا نشستی با خیال راحت داری تلوزیون نگاه میکنی؟ پاشو جمع کن بدزد برو دیگه! آخه دزد هم مگه انقدر با آدم صمیمی میشه؟ از این لطف من هم سو استفاده نکنا که زنگ نمیزنم پلیس بیاد ببرتتا! دو دقی...
صدا دستش را روی دهانم گذاشت و اجازه نداد کلامم منعقد شود:
صدا: اَه چقدر حرف میزنی. یه دقیقه آروم بگیر منم رضا. راحیل دستمو برداشتم جیغ جیغ نمیکنیا
رضا دستش را از روی دهانم برداشت و ادامه داد:
رضا: راحیل؟
من: راحیل و مرگ راحیل و هناق هشتاد و دو ساعته! نصف شب نشستی تلوزیون میبینی؟ بعدشم اقدام به ترسوندن تک دختر خانواده میکنی؟ نمیگی سکته میکنم میمیرم؟ اصلا تو...
رضا: اووووو چه خبرته بابا؟ پیاده شو باهم بریم. این چرت و پرتا چیه میگی؟
تو خودت چرا بیداری دو نصف شب؟
من: گشنمه
رضا: الان؟ نصف شب؟
من: گشنگی زمان نمیشناسه که برادر من! به علاوه من از صبح هیچی نخوردم بعدشم که دیدی خسته و کوفته و سر شکسته اومدم خونه
رضا: خیله خب برو یه چیزی درست کن منم بخورم
من: الان؟ نصف شب؟
رضا: گشنگی زمان نمیشناسه که خواهر من!
من: من که نون و پنیر بَسَمه تو هم اگه میخوای بیا دوتا لقمه بخور
رضا: باشه تو لقمه بگیر بیار بخورم
من: دیگه چی؟ یه وقت خسته میشین اینهمه کار میکنین آقا
رضا: اتفاقا برای اینکه خسته نشم گفتم تو زحمتشو بکشی برو کارتو انجام بده غر هم نزن دختر خوب
من: روتو برم
با غرغر وارد آشپزخانه شدم و یک لقمه نون و پنیر برای خودم درست کردم یکی هم برای آقای دستور! جای ثمین خالی. الان اگر اینجا بود میگفت: تو اینا رو از کجا میاری؟
لقمه را توی سینی گذاشتم و بردم خدمت آقای دستور:
من: بفرما آقای دستور!
رضا: آقای چی؟
من: دستور
رضا: یعنی چی؟
من: یعنی فقط بلدی دستور بدی.
رضا: خیلی ممنون بذارش رو میز فعلا دارم تلوزیون میبینم.
من: حقا که آقای دستور برازنده اته.
کنار رضا روی مبل نشستم و مشغول خوردن لقمه ام شدم. تلوزیون داشت مستند حیات وحش را نشان می داد. ای بابا این بشر حوصله اش سر نمیرفت نصف شب مار و پلنگ و وزغ نگاه میکرد!؟
من: تو خسته نمی شی نصف شب اینا رو نگاه میکنی؟
رضا: با دهن پر حرف نزن
چرخش لقمه در دهانم متوقف شد و سعی کردم خودم را مشغول دیدن تلوزیون نشان دهم. لقمه ام تمام شد اما دیگر خواب از سرم پریده بود و نمیدانستم باید چکار کنم. از فرط
بیکاری به آشپزخونه رفتم تا اگر ظرفی هست بشورم، چیزی هست بردارم و اگر کاری هست انجام بدهم. اما از شانس خوب من، همه ی ظرف ها شسته شده بود، چیزی برای برداشتن دیده نمی شد و ظاهرا کاری نبود که بخواهم انجام بدهم. شانه ای بالا انداختم و باز هم رفتم روی مبل، کنار رضا نشستم:
من: داداشی؟
رضا: هوم؟
من: رضا؟
رضا: ها؟
من: برادر جان؟
رضا خیلی جدی به طرفم چرخید و گفت:
رضا: برو بخواب دیگه نون و پنیرت هم که خوردی.
من: خوابم نمیاد
رضا: سکوت
من: اِ خب یه چیزی بگو دیگه خیلی خشکیا
تلوزیون را خاموش کرد و آباژوری که روی میز کنار مبل بود را روشن کرد. و همان جا روی مبل دراز کشید:
رضا: برو بخواب دختر جون من فردا باید برم کار دارم.
من: تو که گفتی خوابت نمیاد؟ تازه نون و پنیرت هم که نخوردی تازه فردا هم جمعه اس
رضا: الان دیگه خوابم میاد نون و پنیرهم تو بخور. مگه آدم جمعه ها نمیتونه کار داشته باشه؟
من: راست میگیا تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بو
راحیل:
چشمانم را باز کردم. همه جا تاریک بود. سرِ جایم نشستم تا موقعیتم را درک کنم. ساعت دو نیمه شب بود. نور ماه کف اتاق را روشن کرده بود. خب پس توی اتاقم بودم. با کرختی از جایم بلند شدم که بروم شکم گرسنه ام را سیر کنم. آدم شکمویی نبودم اما در این موقع شب احساس گرسنگی میکردم. از صبح تا حالا فقط با یک شکلات خودم را زنده نگه داشته بودم. با چشمان نیمه باز راه افتادم و از پله ها پایین رفتم. سعی کردم چشمانم را کامل باز کنم تا متوجه اوضاع بشوم.
تلوزیون را خاموش کردم و کنترل را سرجایش گذاشتم که یک صدای بم و وحشتناک در آن تاریکی و سکوت شب گفت:
_ چرا خاموشش کردی؟
در چنین موقعیت هایی، ما دخترها معمولا دو کار میکنیم:
یا از فرط وحشت با تمام قوا یک جیغ بنفش سرسام آور میکشیم یا اینکه هین بلندی از اعماق وجود میکشیم و دستم مبارک را روی قلبمان میگذاریم. اما، اما من از این قاعده مستثنا هستم و به جای آن کارها، رسما کمای مغزی_لازم میشوم. دقیقا مثل الان:
صدا: چرا خشک شدی؟
من: سکوت
صدا: راحیل؟ ای خدا باز این ترسید
و شَق! صدای ناشی از کشیده ای بود که صورت مبارکم را هدف قرار داد و باعث شد که به خودم بیایم:
من: آخ! چقدرم که دستت سنگینه تو! الهی خیر نبینی غول بیابونی. تو خجالت نمی کشی نصف شب اومدی خونه ی مردم، دزدی؟ تازه پرو پرو یه چک هم خوابوند تو صورتم روانی الاصل! اصلا اومدی دزدی به جهنم خب دیگه چرا نشستی با خیال راحت داری تلوزیون نگاه میکنی؟ پاشو جمع کن بدزد برو دیگه! آخه دزد هم مگه انقدر با آدم صمیمی میشه؟ از این لطف من هم سو استفاده نکنا که زنگ نمیزنم پلیس بیاد ببرتتا! دو دقی...
صدا دستش را روی دهانم گذاشت و اجازه نداد کلامم منعقد شود:
صدا: اَه چقدر حرف میزنی. یه دقیقه آروم بگیر منم رضا. راحیل دستمو برداشتم جیغ جیغ نمیکنیا
رضا دستش را از روی دهانم برداشت و ادامه داد:
رضا: راحیل؟
من: راحیل و مرگ راحیل و هناق هشتاد و دو ساعته! نصف شب نشستی تلوزیون میبینی؟ بعدشم اقدام به ترسوندن تک دختر خانواده میکنی؟ نمیگی سکته میکنم میمیرم؟ اصلا تو...
رضا: اووووو چه خبرته بابا؟ پیاده شو باهم بریم. این چرت و پرتا چیه میگی؟
تو خودت چرا بیداری دو نصف شب؟
من: گشنمه
رضا: الان؟ نصف شب؟
من: گشنگی زمان نمیشناسه که برادر من! به علاوه من از صبح هیچی نخوردم بعدشم که دیدی خسته و کوفته و سر شکسته اومدم خونه
رضا: خیله خب برو یه چیزی درست کن منم بخورم
من: الان؟ نصف شب؟
رضا: گشنگی زمان نمیشناسه که خواهر من!
من: من که نون و پنیر بَسَمه تو هم اگه میخوای بیا دوتا لقمه بخور
رضا: باشه تو لقمه بگیر بیار بخورم
من: دیگه چی؟ یه وقت خسته میشین اینهمه کار میکنین آقا
رضا: اتفاقا برای اینکه خسته نشم گفتم تو زحمتشو بکشی برو کارتو انجام بده غر هم نزن دختر خوب
من: روتو برم
با غرغر وارد آشپزخانه شدم و یک لقمه نون و پنیر برای خودم درست کردم یکی هم برای آقای دستور! جای ثمین خالی. الان اگر اینجا بود میگفت: تو اینا رو از کجا میاری؟
لقمه را توی سینی گذاشتم و بردم خدمت آقای دستور:
من: بفرما آقای دستور!
رضا: آقای چی؟
من: دستور
رضا: یعنی چی؟
من: یعنی فقط بلدی دستور بدی.
رضا: خیلی ممنون بذارش رو میز فعلا دارم تلوزیون میبینم.
من: حقا که آقای دستور برازنده اته.
کنار رضا روی مبل نشستم و مشغول خوردن لقمه ام شدم. تلوزیون داشت مستند حیات وحش را نشان می داد. ای بابا این بشر حوصله اش سر نمیرفت نصف شب مار و پلنگ و وزغ نگاه میکرد!؟
من: تو خسته نمی شی نصف شب اینا رو نگاه میکنی؟
رضا: با دهن پر حرف نزن
چرخش لقمه در دهانم متوقف شد و سعی کردم خودم را مشغول دیدن تلوزیون نشان دهم. لقمه ام تمام شد اما دیگر خواب از سرم پریده بود و نمیدانستم باید چکار کنم. از فرط
بیکاری به آشپزخونه رفتم تا اگر ظرفی هست بشورم، چیزی هست بردارم و اگر کاری هست انجام بدهم. اما از شانس خوب من، همه ی ظرف ها شسته شده بود، چیزی برای برداشتن دیده نمی شد و ظاهرا کاری نبود که بخواهم انجام بدهم. شانه ای بالا انداختم و باز هم رفتم روی مبل، کنار رضا نشستم:
من: داداشی؟
رضا: هوم؟
من: رضا؟
رضا: ها؟
من: برادر جان؟
رضا خیلی جدی به طرفم چرخید و گفت:
رضا: برو بخواب دیگه نون و پنیرت هم که خوردی.
من: خوابم نمیاد
رضا: سکوت
من: اِ خب یه چیزی بگو دیگه خیلی خشکیا
تلوزیون را خاموش کرد و آباژوری که روی میز کنار مبل بود را روشن کرد. و همان جا روی مبل دراز کشید:
رضا: برو بخواب دختر جون من فردا باید برم کار دارم.
من: تو که گفتی خوابت نمیاد؟ تازه نون و پنیرت هم که نخوردی تازه فردا هم جمعه اس
رضا: الان دیگه خوابم میاد نون و پنیرهم تو بخور. مگه آدم جمعه ها نمیتونه کار داشته باشه؟
من: راست میگیا تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بو
۷.۵k
۲۶ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.