قسمت هفتم
#قسمت هفتم
نیما:
با فرود تماس گرفتم. قرار شد که برای پاره ای از مسائل مرتبط با پروژه، یک جلسه ی خصوصی دو نفره داشته باشیم. اما تا الان که از فرود خبری نبود. تکیه داده بودم به پیشخوان پذیرش و توی برد شرح حال نویسی توضیحاتی راجع به وضعیت بیمار اتاق سیصد و بیست می نوشتم که صدایی از پشت سرم توجهم را به خودش جلب کرد.
_ دکتر آراد!
چشمانم را با کلافگی روی هم گذاشتم و در دلم از خدا خواستم که من اشتباه کرده باشم و صدایی که شنیدم مربوط به مریم نیک پور نباشد. اما وقتی به سمتش چرخیدم، فهمیدم که حدسم درست بود. خودش بود، مریم نیک پور.
+ بله خانم نیک پور؟
_ آقای دکتر میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
+ بفرمایید
_ شما منو یادتون نمیاد؟
یک تای اَبروی چپم را بالا دادم و گفتم:
+ خانم نیک پور من متوجه منظورتون نمیشم، ما هر روز داریم اینجا همو می بینیم
تو دلم اضافه کردم بدبختانه!!!
کمی خودش را جمع و جور کرد ولی از تک و تا نیفتاد و با لحن خیلی لوسی ادامه داد:
_ نه منظورم قبل از اینکه شما بیایید اینجا بود. یادتون نمیاد قبلا کجا منو دیدین؟
با بی تفاوتی باز هم مشغول نوشتن شدم و در حین نوشتن خیلی جدی و محکم گفتم:
+ نخیر خانم من اصلا چهره ی شما رو یادم نمیاد.
خواستم به سمت اتاق خودم حرکت کنم که باز با کمال وقاحت ادامه داد:
_ دکترنیما
بله؟ اسم من را از کجا میدانست؟ بیش از حد روی اعصاب بود. به حالت پرسشی، نگاهش کردم که گفت:
_ من یکی از دوستای شمیم هستم. یادتون اومد؟
شمیم دختر خاله ی من بود که تا ۵ سال پیش ایران زندگی میکردند و الان با خانواده اش در آمستردامِ هلند بودند:
+ خانم نیک پور، شما دوست شمیم هستین درست، اما این موضوع به من هیچ ارتباطی نداره. خانم اینجا محل کارِ منه. لطف کنید حرفای خارج از حیطه ی کاری رو اینجا مطرح نکنید.
صدای پچ پچ چند تا پرستار را شنیدم و متعاقبش مریم نیک پور را دیدم که با غیظ و ناراحتی از من دور شد. اهمیتی ندادم و رفتم که تا آمدن فرود سری به بقیه ی بیمارها بزنم. وارد بخش کودکان شدم ؛ خودش بود اتاق کودکان سنین ۵ و بالاتر. یکی یکی از کنار تخت ها می گذشتم و به بچه های معصومی که با بیماری های مختلفی دست و پنجه نرم میکردند نگاه می کردم که یک دختر بچه با موهای فرفریِ خوشکلش ، توجهم را به خودش جلب کرد.
_ سلام بانوی کوچک. اجازه هست کنارتون بشینم؟
+ سلام آره میتونی بشینی
با لبخند کنارش نشستم و نگاهش کردم:
_ خب خانوم کوچولو اسمت چیه؟
+ محدثه
_ به به چه اسم نازی! چند سالته؟
+ ۶ سالمه
_ پس دیگه بزرگ شدی
+ بزرگ نشدم قدم هنوز کوتاهه
به افکار قشنگ بچگانه اش خندیدم و گفتم:
_ مگه بزرگ شدن به قده؟
+ آره هر وقت قدم بلند بشه بزرگ میشم.
_ دوست داری وقتی بزرگ شدی چی کاره بشی بانوی کوچک؟
+ مگه شما نگفتی بزرگ شدم؟
_ بله گفتم
+ پس چرا به من میگی بانوی کوچک؟
_ اگه دوست نداری نمیگم
+ نگو...بگو محدثه خانوم
_ چشم محدثه خانوم. حالا نگفتی میخوای چیکاره بشی؟
حالت قشنگ و بامزه ای به خودش گرفت و گفت: میخوام مامان بشم
از حرف بامزه و جالبش نتوانستم خودم را کنترل کنم و خنده ام گرفت.
+ چرا میخندی؟
_ خانوم کوچولو همه خانوما مامان میشن منظورم اینه که میخوای مثلا دکتر بشی یا مهندس یا وکیل...
+ نخیرم همه مامان نمیشن خودم شنیدم زن عموم به مامان بزرگم میگفت من مامان نمیشم.
از طرز حرف زدنش جا خوردم و لبخند روی لب هایم خشک شد. راست میگفت خیلی ها هستند که طعم پدر یا مادر شدن را نچشیده اند. خیلی ها هستند که در آغوش کشیدن یک نوزاد کوچک بزرگترین آرزوی زندگی آن هاست. خیلی ها!
_ آره محدثه خانوم راست میگی. پس دوست داری مامان بشی؟
+ آره
_ حالا مامان خودت کجاست؟
+ من مامان ندارم. مامان بزرگم مامانمه.
این دختر خیلی من را تحت تاثیر قرار داد. با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد و رو به زوال بود پرسیدم:
_ پس بابات...؟
+ بابا هم ندارم فقط منو مامان بزرگم با همیم. مامان بزرگ میگه بابام شهید شده. شهید یعنی چی عمو؟
با چشم هایی که به حلقه ی اشک مزین شده بود، زل زدم به محدثه کوچولو و گفتم:
_ عمو شهید یعنی پاک، یعنی یه آدم خوب، بابات آسمونی شده عمو، رفته پیش فرشته ها
این ها را گفتم و به سرعت از بخش، خارج شدم. نمیدانستم به کجا می روم، فقط میخواستم از آن محیط دور باشم و با خودم خلوت کنم. حالم اصلا خوب نبود.
به سنگفرش های زیر پایم خیره شده بودم و در دلم با خدا حرف میزدم:
_ خدایا من چیزایی که تو میدونی رو نمیدونم. ولی زود نبود این بچه در این سن هم پدرش را از دست بدهد هم مادرش؟واقعا زود نبود؟خدایا شکرت. میگن اونکه درد میده ، درمونش هم میده. حتما خودت هوای بنده اتو داری. میدونم حواست بهش هست، میدونم نگاهت به بنده هات خاصه خیلی خاص.اونقدر خاص که بعضی هامون اصلا حس نمیکنیم که اگه شادیم، اگه خوشحال
نیما:
با فرود تماس گرفتم. قرار شد که برای پاره ای از مسائل مرتبط با پروژه، یک جلسه ی خصوصی دو نفره داشته باشیم. اما تا الان که از فرود خبری نبود. تکیه داده بودم به پیشخوان پذیرش و توی برد شرح حال نویسی توضیحاتی راجع به وضعیت بیمار اتاق سیصد و بیست می نوشتم که صدایی از پشت سرم توجهم را به خودش جلب کرد.
_ دکتر آراد!
چشمانم را با کلافگی روی هم گذاشتم و در دلم از خدا خواستم که من اشتباه کرده باشم و صدایی که شنیدم مربوط به مریم نیک پور نباشد. اما وقتی به سمتش چرخیدم، فهمیدم که حدسم درست بود. خودش بود، مریم نیک پور.
+ بله خانم نیک پور؟
_ آقای دکتر میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
+ بفرمایید
_ شما منو یادتون نمیاد؟
یک تای اَبروی چپم را بالا دادم و گفتم:
+ خانم نیک پور من متوجه منظورتون نمیشم، ما هر روز داریم اینجا همو می بینیم
تو دلم اضافه کردم بدبختانه!!!
کمی خودش را جمع و جور کرد ولی از تک و تا نیفتاد و با لحن خیلی لوسی ادامه داد:
_ نه منظورم قبل از اینکه شما بیایید اینجا بود. یادتون نمیاد قبلا کجا منو دیدین؟
با بی تفاوتی باز هم مشغول نوشتن شدم و در حین نوشتن خیلی جدی و محکم گفتم:
+ نخیر خانم من اصلا چهره ی شما رو یادم نمیاد.
خواستم به سمت اتاق خودم حرکت کنم که باز با کمال وقاحت ادامه داد:
_ دکترنیما
بله؟ اسم من را از کجا میدانست؟ بیش از حد روی اعصاب بود. به حالت پرسشی، نگاهش کردم که گفت:
_ من یکی از دوستای شمیم هستم. یادتون اومد؟
شمیم دختر خاله ی من بود که تا ۵ سال پیش ایران زندگی میکردند و الان با خانواده اش در آمستردامِ هلند بودند:
+ خانم نیک پور، شما دوست شمیم هستین درست، اما این موضوع به من هیچ ارتباطی نداره. خانم اینجا محل کارِ منه. لطف کنید حرفای خارج از حیطه ی کاری رو اینجا مطرح نکنید.
صدای پچ پچ چند تا پرستار را شنیدم و متعاقبش مریم نیک پور را دیدم که با غیظ و ناراحتی از من دور شد. اهمیتی ندادم و رفتم که تا آمدن فرود سری به بقیه ی بیمارها بزنم. وارد بخش کودکان شدم ؛ خودش بود اتاق کودکان سنین ۵ و بالاتر. یکی یکی از کنار تخت ها می گذشتم و به بچه های معصومی که با بیماری های مختلفی دست و پنجه نرم میکردند نگاه می کردم که یک دختر بچه با موهای فرفریِ خوشکلش ، توجهم را به خودش جلب کرد.
_ سلام بانوی کوچک. اجازه هست کنارتون بشینم؟
+ سلام آره میتونی بشینی
با لبخند کنارش نشستم و نگاهش کردم:
_ خب خانوم کوچولو اسمت چیه؟
+ محدثه
_ به به چه اسم نازی! چند سالته؟
+ ۶ سالمه
_ پس دیگه بزرگ شدی
+ بزرگ نشدم قدم هنوز کوتاهه
به افکار قشنگ بچگانه اش خندیدم و گفتم:
_ مگه بزرگ شدن به قده؟
+ آره هر وقت قدم بلند بشه بزرگ میشم.
_ دوست داری وقتی بزرگ شدی چی کاره بشی بانوی کوچک؟
+ مگه شما نگفتی بزرگ شدم؟
_ بله گفتم
+ پس چرا به من میگی بانوی کوچک؟
_ اگه دوست نداری نمیگم
+ نگو...بگو محدثه خانوم
_ چشم محدثه خانوم. حالا نگفتی میخوای چیکاره بشی؟
حالت قشنگ و بامزه ای به خودش گرفت و گفت: میخوام مامان بشم
از حرف بامزه و جالبش نتوانستم خودم را کنترل کنم و خنده ام گرفت.
+ چرا میخندی؟
_ خانوم کوچولو همه خانوما مامان میشن منظورم اینه که میخوای مثلا دکتر بشی یا مهندس یا وکیل...
+ نخیرم همه مامان نمیشن خودم شنیدم زن عموم به مامان بزرگم میگفت من مامان نمیشم.
از طرز حرف زدنش جا خوردم و لبخند روی لب هایم خشک شد. راست میگفت خیلی ها هستند که طعم پدر یا مادر شدن را نچشیده اند. خیلی ها هستند که در آغوش کشیدن یک نوزاد کوچک بزرگترین آرزوی زندگی آن هاست. خیلی ها!
_ آره محدثه خانوم راست میگی. پس دوست داری مامان بشی؟
+ آره
_ حالا مامان خودت کجاست؟
+ من مامان ندارم. مامان بزرگم مامانمه.
این دختر خیلی من را تحت تاثیر قرار داد. با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد و رو به زوال بود پرسیدم:
_ پس بابات...؟
+ بابا هم ندارم فقط منو مامان بزرگم با همیم. مامان بزرگ میگه بابام شهید شده. شهید یعنی چی عمو؟
با چشم هایی که به حلقه ی اشک مزین شده بود، زل زدم به محدثه کوچولو و گفتم:
_ عمو شهید یعنی پاک، یعنی یه آدم خوب، بابات آسمونی شده عمو، رفته پیش فرشته ها
این ها را گفتم و به سرعت از بخش، خارج شدم. نمیدانستم به کجا می روم، فقط میخواستم از آن محیط دور باشم و با خودم خلوت کنم. حالم اصلا خوب نبود.
به سنگفرش های زیر پایم خیره شده بودم و در دلم با خدا حرف میزدم:
_ خدایا من چیزایی که تو میدونی رو نمیدونم. ولی زود نبود این بچه در این سن هم پدرش را از دست بدهد هم مادرش؟واقعا زود نبود؟خدایا شکرت. میگن اونکه درد میده ، درمونش هم میده. حتما خودت هوای بنده اتو داری. میدونم حواست بهش هست، میدونم نگاهت به بنده هات خاصه خیلی خاص.اونقدر خاص که بعضی هامون اصلا حس نمیکنیم که اگه شادیم، اگه خوشحال
۵۰.۶k
۲۳ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.