قسمت ششم
#قسمت ششم
راحیل:
نمیدانم چقدر از زمان گذشته بود که به پلک هایم اجازه ی باز شدن دادم. همه جا ساکت و آرام بود. سرم سنگین بود و نمی توانستم حرکت کنم. با احساس درد، دستم را روی سرم گذاشتم که زبری چیزی را روی سرم حس کردم. احتمالا باند بود ولی چرا؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ یادم آمد که آخرین بار، سَرَم به چیز محکمی برخورد کرد. احتمالا این باند هم به خاطر همان ضربه بود. یعنی سَرم شکسته؟
پیمان : سلام بیدارشدی؟
سرم را به سمت صدا چرخاندم که با پیمان مواجه شدم:
توی دلم گفتم خب این هم شد سوال؟ معلوم نیست؟
راحیل: سلام چی شده؟ شما اینجا چیکار میکنین؟
پیمان: من مداوات کردم...اینجا چیکار میکنم؟
راحیل: خیلی ممنون. دکتر الماسی کجاست؟
پیمان: با رئیس چیکار داری؟
راحیل: رئیس؟ منظورم خانم دکتر الماسی دخترشونه
پیمان: اها اون خیلی نگرانت بود بهش گفتم بره ؛ چندتا مریض داشت که باید بهشون رسیدگی میکرد.
راحیل: دکترمقدمی کتاب؟
پیمان: سالمه نگران نباش؛ اومدم بهت تحویل بدم که دیدم این وضعیت پیش اومده
راحیل: ممنون. تو رو خدا دیگه کتاب های مرجع رو نبرید.
سرش را با بُرد شرح حال نویسی گرم کرده بود. مثلا من نمیفهمم که شنیده بود ولی به روی خودش نمی آورد!
راحیل: آقای دکتر شنیدین چی گفتم؟
پیمان: خیله خب دیگه نمی برم ولی تو هنوز جواب منو...
خدایا باز شروع شد! هنوز حرفش را کامل نزده بود که دکتر آراد به همراه ثمین وارد شدند. فرشته های نجات من چه به موقع آمدند، خدایا شکر!
ثمین: وای راحیل عزیزم خوبی؟ ببخشید بخدا همش تقصیر این غفاری ( پرستار بخش زنان و زایمان) بود که یهو وارد شد. منم ترسیدم صندلی رو ول کردم. مثلا میخواست خبر بده زائو داریم.
راحیل: بعدا به حساب تو یکی می رسم ثمین خانوم!
دکتر آراد: بهترین خانم بهروش؟ تقصیرمنه عذرمیخوام یادم رفت کتابو بذارم سرجاش.
می خواستم جواب دکتر آراد را بدهم که چشمم به پیمان افتاد که با اخم زل زده بود به دکتر آراد. کنار هم ایستاده بودند یکی با اخم و یکی لبخند به لب واقعا چقدر تفاوت!
_ بله خدارو شکر بهترم. اشکالی نداره پیش میاد.
دکتر آراد لبخندش عمیق تر شد و گفت:
▪ خوشحالم که ضربه ی وارد شده به سرتون زیاد محکم نبوده و آسیب جدی ندیدین
رو به دکتر آراد لبخند زدم و بعد به ثمین گفتم:
_ راستی ثمین چرا سرم باند پیچیه؟
ثمین قیافه ی خجولی به خودش گرفت و گفت:
_ راستش وقتی افتادی سرت به قفسه ی پشتی برخورد کرد و خون اومد. ولی می بینم که قفسه شکست ولی تو حتی نمیدونی سرت واسه چی باند پیچیه!
با چشمان گرد شده زل زدم به ثمین و گفتم:
+ قفسه شکست؟؟؟
_ نه بابا شوخی کردم
+ ای مرگ! روانی الاصل!
اصلا حواسم نبود که دکتر جوان هم اینجاست. نگاهش کردم که دیدم سعی میکند خنده اش را مخفی کند که انگار موفق شد چون فقط کمی گوشه ی لبش کج شد.
راحیل: پس دکتر مقدمی کجا رفت؟
ثمین: اِوا راست میگی کوش؟ کجا رفت؟
دکتر آراد: نمیدونم ولی احساس کردم خیلی عصبی بود و بدون هیچ صحبتی رفت بیرون.
ثمین: چه عجیب!
راحیل: راستی ساعت چنده؟
ثمین: ساعت ۳ ظهره
راحیل: شوخی میکنــــــی!!!
ثمین: مگه من با تو شوخی دارم؟
مثل فنر از جایم پریدم و روی تخت نیم خیز شدم که باز سرم گیج رفت و روی تخت نشستم. در حالی که دستم را به سَرم گرفته بودم گفتم:
_ ثمین اینجا بیمارستانه دیگه؟
ثمین: سه ساعته داری حرف میزنی تازه داری میگی اینجا بیمارستانه؟ نه خونه ی پروینِ
_ پروین؟
ثمین: اعتصامی!
_ کوفت، مسخره
رو از ثمین گرفتم و به طرف دکتر جوان گفتم:
_ شرمنده آقای دکتر باید برم مقاله اتون رو ترجمه کنم.
دکتر آراد: عجله ای نیست خانم، بهتره استراحت کنید وقت واسه اینکارا زیاده. فکر کنم گفتید فردا بیام مقاله رو ازتون بگیرم ؛ پس عجله نکنید تا فردا وقت دارید که تحویلم بدید.
راحیل: نه آقای دکتر، من امروز براتون تموش می کنم. کارهای زیادی دارم که باید تا شب انجامشون بدم.
دکتر آراد : موردی نداره هرچی خودتون صلاح میدونید. با اجازه من باید برم. خانم بهروش امیدوارم هر چه زودتر حالتون خوب بشه.
راحیل: ممنون دکترلطف کردید.
دکتر آراد لبخند همیشگی اش را مهمان لب هایش کرد و با یک خداحافظی موقتی رفت که به بیمارانش رسیدگی کند.
ثمین:دقت کردی این دکتر آراد چقدر جذابه؟ همیشه هم خنده رو و خوش اخلاقه چه آدم مهربونی...
راحیل: بشر تو کارو زندگی نداری؟ پاشو برو ببینم! هرساعت رو یکی زوم میکنه.
ثمین: به چشم برادری گفتم. وگرنه خودت که منو میشناسی.
راست میگفت ثمین اصلا اهل این حرف ها نبود.
ثمین: راستی راحیل میدونستی؟
_ چیو؟
ثمین: که اصلا خوبی به تو نیومده
_ الان که گفتی فهمیدم
ثمین: سِرُمت تموم شده بذار درش بیارم بعد میرم.
ثمین به آرامی سِرُم را از دستم بیرون کشید ولی خب سوزشش را احساس کردم.
ثمین: اینم از این تموم شد و رفت
راحیل:
نمیدانم چقدر از زمان گذشته بود که به پلک هایم اجازه ی باز شدن دادم. همه جا ساکت و آرام بود. سرم سنگین بود و نمی توانستم حرکت کنم. با احساس درد، دستم را روی سرم گذاشتم که زبری چیزی را روی سرم حس کردم. احتمالا باند بود ولی چرا؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ یادم آمد که آخرین بار، سَرَم به چیز محکمی برخورد کرد. احتمالا این باند هم به خاطر همان ضربه بود. یعنی سَرم شکسته؟
پیمان : سلام بیدارشدی؟
سرم را به سمت صدا چرخاندم که با پیمان مواجه شدم:
توی دلم گفتم خب این هم شد سوال؟ معلوم نیست؟
راحیل: سلام چی شده؟ شما اینجا چیکار میکنین؟
پیمان: من مداوات کردم...اینجا چیکار میکنم؟
راحیل: خیلی ممنون. دکتر الماسی کجاست؟
پیمان: با رئیس چیکار داری؟
راحیل: رئیس؟ منظورم خانم دکتر الماسی دخترشونه
پیمان: اها اون خیلی نگرانت بود بهش گفتم بره ؛ چندتا مریض داشت که باید بهشون رسیدگی میکرد.
راحیل: دکترمقدمی کتاب؟
پیمان: سالمه نگران نباش؛ اومدم بهت تحویل بدم که دیدم این وضعیت پیش اومده
راحیل: ممنون. تو رو خدا دیگه کتاب های مرجع رو نبرید.
سرش را با بُرد شرح حال نویسی گرم کرده بود. مثلا من نمیفهمم که شنیده بود ولی به روی خودش نمی آورد!
راحیل: آقای دکتر شنیدین چی گفتم؟
پیمان: خیله خب دیگه نمی برم ولی تو هنوز جواب منو...
خدایا باز شروع شد! هنوز حرفش را کامل نزده بود که دکتر آراد به همراه ثمین وارد شدند. فرشته های نجات من چه به موقع آمدند، خدایا شکر!
ثمین: وای راحیل عزیزم خوبی؟ ببخشید بخدا همش تقصیر این غفاری ( پرستار بخش زنان و زایمان) بود که یهو وارد شد. منم ترسیدم صندلی رو ول کردم. مثلا میخواست خبر بده زائو داریم.
راحیل: بعدا به حساب تو یکی می رسم ثمین خانوم!
دکتر آراد: بهترین خانم بهروش؟ تقصیرمنه عذرمیخوام یادم رفت کتابو بذارم سرجاش.
می خواستم جواب دکتر آراد را بدهم که چشمم به پیمان افتاد که با اخم زل زده بود به دکتر آراد. کنار هم ایستاده بودند یکی با اخم و یکی لبخند به لب واقعا چقدر تفاوت!
_ بله خدارو شکر بهترم. اشکالی نداره پیش میاد.
دکتر آراد لبخندش عمیق تر شد و گفت:
▪ خوشحالم که ضربه ی وارد شده به سرتون زیاد محکم نبوده و آسیب جدی ندیدین
رو به دکتر آراد لبخند زدم و بعد به ثمین گفتم:
_ راستی ثمین چرا سرم باند پیچیه؟
ثمین قیافه ی خجولی به خودش گرفت و گفت:
_ راستش وقتی افتادی سرت به قفسه ی پشتی برخورد کرد و خون اومد. ولی می بینم که قفسه شکست ولی تو حتی نمیدونی سرت واسه چی باند پیچیه!
با چشمان گرد شده زل زدم به ثمین و گفتم:
+ قفسه شکست؟؟؟
_ نه بابا شوخی کردم
+ ای مرگ! روانی الاصل!
اصلا حواسم نبود که دکتر جوان هم اینجاست. نگاهش کردم که دیدم سعی میکند خنده اش را مخفی کند که انگار موفق شد چون فقط کمی گوشه ی لبش کج شد.
راحیل: پس دکتر مقدمی کجا رفت؟
ثمین: اِوا راست میگی کوش؟ کجا رفت؟
دکتر آراد: نمیدونم ولی احساس کردم خیلی عصبی بود و بدون هیچ صحبتی رفت بیرون.
ثمین: چه عجیب!
راحیل: راستی ساعت چنده؟
ثمین: ساعت ۳ ظهره
راحیل: شوخی میکنــــــی!!!
ثمین: مگه من با تو شوخی دارم؟
مثل فنر از جایم پریدم و روی تخت نیم خیز شدم که باز سرم گیج رفت و روی تخت نشستم. در حالی که دستم را به سَرم گرفته بودم گفتم:
_ ثمین اینجا بیمارستانه دیگه؟
ثمین: سه ساعته داری حرف میزنی تازه داری میگی اینجا بیمارستانه؟ نه خونه ی پروینِ
_ پروین؟
ثمین: اعتصامی!
_ کوفت، مسخره
رو از ثمین گرفتم و به طرف دکتر جوان گفتم:
_ شرمنده آقای دکتر باید برم مقاله اتون رو ترجمه کنم.
دکتر آراد: عجله ای نیست خانم، بهتره استراحت کنید وقت واسه اینکارا زیاده. فکر کنم گفتید فردا بیام مقاله رو ازتون بگیرم ؛ پس عجله نکنید تا فردا وقت دارید که تحویلم بدید.
راحیل: نه آقای دکتر، من امروز براتون تموش می کنم. کارهای زیادی دارم که باید تا شب انجامشون بدم.
دکتر آراد : موردی نداره هرچی خودتون صلاح میدونید. با اجازه من باید برم. خانم بهروش امیدوارم هر چه زودتر حالتون خوب بشه.
راحیل: ممنون دکترلطف کردید.
دکتر آراد لبخند همیشگی اش را مهمان لب هایش کرد و با یک خداحافظی موقتی رفت که به بیمارانش رسیدگی کند.
ثمین:دقت کردی این دکتر آراد چقدر جذابه؟ همیشه هم خنده رو و خوش اخلاقه چه آدم مهربونی...
راحیل: بشر تو کارو زندگی نداری؟ پاشو برو ببینم! هرساعت رو یکی زوم میکنه.
ثمین: به چشم برادری گفتم. وگرنه خودت که منو میشناسی.
راست میگفت ثمین اصلا اهل این حرف ها نبود.
ثمین: راستی راحیل میدونستی؟
_ چیو؟
ثمین: که اصلا خوبی به تو نیومده
_ الان که گفتی فهمیدم
ثمین: سِرُمت تموم شده بذار درش بیارم بعد میرم.
ثمین به آرامی سِرُم را از دستم بیرون کشید ولی خب سوزشش را احساس کردم.
ثمین: اینم از این تموم شد و رفت
۱۰.۹k
۲۲ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.