🥀فصل دوم پارت 10🥀
🥀فصل دوم پارت 10🥀
با این حرفش جیمین دیگه از خود بی خود شد مچه دسته ات رو گرفت و دنباله خودش کشوند از اوتاق خارج شد و از پله ها پایین رفتیم
جیمین : سوارشو
اخم کردم و نگاه رو ازش گرفتم ات : سوار نمیشم
بهم نگاه کرد و نزدیکم شد جیمین دستشو مشت کرد و با کله توامش زد به ماشین
جیمین با صدایه بلند گفت
جیمین : سوار شو
ترس وجودم رو گرفت و سوار ماشین شدم جیمین هم سوار شد
به بیرون نگاه میکردم که بلخره ماشین وایستاد از ماشین پیاده شدم
اوف چه دریای قشنگی جیمین از ماشین پیاده شد و رفت نشست به دریا رو نگاه میکرد و با ناراحتی گفت
جیمین : بیا بشین
قدم برداشتم و کنارش نشستم یخورده ازش فاصله گرفته بودم
جیمین: درکت میکنم کسی که دوسش داشتی بهت راجبه شغلش دروغ گفت اونم نه دروغه سادیی اما اینو بدون من خودمم رازی به این کار نبودم
به دریا نگاه میکرد و با ناراحتی حرف میزد من فقد داشتم نگاهش میکردم
جیمین : از بچه گی آموزش دیدم من هتا(یه خنده ریزی کرد و دوباره به حرفاش ادامه داد) نمیتونستم به یه پرنده شلیک کنم ولی با گشته زمان به همچین آدمی تبدیل شدم کسی که اسلحه به کمر میکرد و به وقتش هم ادم میکشم من ارزوم بود که خاننده بشم خودتو بزار جایه من
نگاهش رو از دریا برداشت و به من کرد
جیمین : تو رو مجبور به این کار میکردن و خودت هم دوست نداری پایه خانوادت وسطه و عشقت بازم این کارو ول میکردی
ات : جیمین برایه هر دردی یه درمانی هست
جیمین : نه خیرم نیست اگه یه آدم سرطان داشته باشه فقد مرگ میتونه درمانش کنه اونم نشد درمان
هیچی بهش نگفتم و به پایین نگاه کردم
جیمین : دیدی جوابی نداری
راست میگه به جیمین نگاه کردم اون داشت به دریا نگاه میکرد با حسرت و ناراحتی نگاهم اوفتاد به دستش زخمی شده بود بهش نزدیک شدم و دستشو گرفتم کشیدم سمته خودم
ات : از عصبانیت نمیدونی چیکار میکنی ببین با دستت چیکار کردی
یه خندیه ریزی رویه لباش اومد که منم خندم گرفت
جیمین : انگار نگرانم شدی؟
اخم کردم و گفتم
ات : خوب معلومه که نگرانت شدم
جیمین دستشو از دسته ات کشید بیرون که باعث شد که ات ناراحت شه
ات : چیشده
جیمین : دلم برات خیلی تنگ شده
دستشو گذاشت رویه گونم و صورتشو نزدیکه صورتم کرد و لباشو گذاشته رویه لبام اون لبایه نرمش به ادم آرامش میداد آنقدر دلتنگش بودم که همراهی میکردم بعد از چند مین از هم جدا
(اگه میخواهین این صحنه رو خوب تصور کنید اسلاید 2 رو نگاه کیند خودم که عاشق سریال دبلیو هستم )
شدیم و نمیدونم چرا یخورده خجالت کشیدم و به پایین نگاه کردم
جیمین : چیشده
ات : هیچی
جیمین : مطمئنی باشم
ات : اااااره(با لکنت)
جیمین : ایی دروغگو
جیمین : خیلی خوابم میاد دو شب که نخوابیدم بریم خونه
ات : اره بریم
ادامه دارد....
با این حرفش جیمین دیگه از خود بی خود شد مچه دسته ات رو گرفت و دنباله خودش کشوند از اوتاق خارج شد و از پله ها پایین رفتیم
جیمین : سوارشو
اخم کردم و نگاه رو ازش گرفتم ات : سوار نمیشم
بهم نگاه کرد و نزدیکم شد جیمین دستشو مشت کرد و با کله توامش زد به ماشین
جیمین با صدایه بلند گفت
جیمین : سوار شو
ترس وجودم رو گرفت و سوار ماشین شدم جیمین هم سوار شد
به بیرون نگاه میکردم که بلخره ماشین وایستاد از ماشین پیاده شدم
اوف چه دریای قشنگی جیمین از ماشین پیاده شد و رفت نشست به دریا رو نگاه میکرد و با ناراحتی گفت
جیمین : بیا بشین
قدم برداشتم و کنارش نشستم یخورده ازش فاصله گرفته بودم
جیمین: درکت میکنم کسی که دوسش داشتی بهت راجبه شغلش دروغ گفت اونم نه دروغه سادیی اما اینو بدون من خودمم رازی به این کار نبودم
به دریا نگاه میکرد و با ناراحتی حرف میزد من فقد داشتم نگاهش میکردم
جیمین : از بچه گی آموزش دیدم من هتا(یه خنده ریزی کرد و دوباره به حرفاش ادامه داد) نمیتونستم به یه پرنده شلیک کنم ولی با گشته زمان به همچین آدمی تبدیل شدم کسی که اسلحه به کمر میکرد و به وقتش هم ادم میکشم من ارزوم بود که خاننده بشم خودتو بزار جایه من
نگاهش رو از دریا برداشت و به من کرد
جیمین : تو رو مجبور به این کار میکردن و خودت هم دوست نداری پایه خانوادت وسطه و عشقت بازم این کارو ول میکردی
ات : جیمین برایه هر دردی یه درمانی هست
جیمین : نه خیرم نیست اگه یه آدم سرطان داشته باشه فقد مرگ میتونه درمانش کنه اونم نشد درمان
هیچی بهش نگفتم و به پایین نگاه کردم
جیمین : دیدی جوابی نداری
راست میگه به جیمین نگاه کردم اون داشت به دریا نگاه میکرد با حسرت و ناراحتی نگاهم اوفتاد به دستش زخمی شده بود بهش نزدیک شدم و دستشو گرفتم کشیدم سمته خودم
ات : از عصبانیت نمیدونی چیکار میکنی ببین با دستت چیکار کردی
یه خندیه ریزی رویه لباش اومد که منم خندم گرفت
جیمین : انگار نگرانم شدی؟
اخم کردم و گفتم
ات : خوب معلومه که نگرانت شدم
جیمین دستشو از دسته ات کشید بیرون که باعث شد که ات ناراحت شه
ات : چیشده
جیمین : دلم برات خیلی تنگ شده
دستشو گذاشت رویه گونم و صورتشو نزدیکه صورتم کرد و لباشو گذاشته رویه لبام اون لبایه نرمش به ادم آرامش میداد آنقدر دلتنگش بودم که همراهی میکردم بعد از چند مین از هم جدا
(اگه میخواهین این صحنه رو خوب تصور کنید اسلاید 2 رو نگاه کیند خودم که عاشق سریال دبلیو هستم )
شدیم و نمیدونم چرا یخورده خجالت کشیدم و به پایین نگاه کردم
جیمین : چیشده
ات : هیچی
جیمین : مطمئنی باشم
ات : اااااره(با لکنت)
جیمین : ایی دروغگو
جیمین : خیلی خوابم میاد دو شب که نخوابیدم بریم خونه
ات : اره بریم
ادامه دارد....
۵.۱k
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.