فصل دوم پارت
🥀فصل دوم پارت 8🥀
کاش این اشکام خشک میشدن رویه صورتم فقد اشکام شکمم یخورده درد گرفت از رویه زمین بلند شدم و رفتم سمته تخت رویه تخت دراز کشیدم داداشم ولم کرد خانوادم ولم کردن کاش هیچ وقت به این دنیا نیومده بودم کاش تویه بچگی میمردم کاش یکی بود که بغلم میکرد انگار تویه سرد خونه بودم آنقدر سردم بود بای اینکه اوتاق اصلا سرد نبود بخاطره چی سرم بود شاید اغوشه عشقمو میخواستم
م/ج : چه خبره جیمین
جیمین : همه چیو بهتون تعریف میکنم
(خوب خلاصه بگم که جیمین ماجرا رو بهش تعریف میکنه )
م/ج : پس یعنی حاملست
پ/ج : من که بهت گفتم که بدونه دلیل جیمین کاری نمیکنه
جیهون : خوب پس باید بگم مبارک باشه داداش
بلند شد و جیمین هم بلند شد و همو بغل کردن و جیهون رفت سره جاش نشست
جیمین : ممنونم
هانا : چی شما مطمئنی
م/ج : هانا این چه حرفیه مسخریه باورم نمیشه من دارم مادر بزرگ میشم
جیمین : درسته (لبخند)
م/ج : خیلی خوشحالم
پ/ج : درسته دارم پدربزرگ میشم
م/ج : اما جیمین چرا باهاش اینحوری رفتار میکنی
جیمین : مجبورم مادر
م/ج : اون حاملست پسرم تازه از بیمارستان اومده
جیمین : میدونم مادر اما خیلی لجبازه
گوشیم رو از جیبم در آوردم انیوپ زنگ میزد
جیمین : بله انیوپ
انیوپ : آقا پارک یه اتفاقی افتاده میشه زود بیاین
جیمین : باشه الان میام
پایان مکالمه
از رویه مبل بلند شدم جیمین : من باید برم اگه کارم طول بکشه برایه ات غذا ببرین فقد درو قفل کن چون شاید بخواد فرار کنه
م/ج : باشه مراقبه خودت باش
ویو صبح روزه فردا)
وقتی بیدار شدم درو وره خودم رو نگاه کردم از رویه تخت بلند شدم یه کوچولو شکمم درد میکرد دستگیره درو چند بار چرخاندم ولی باز نمی شد اوف خاک تو سرم اخ واقعا چرا انقدر بد بختم یه در اون طرفی بود رفتم سمتش انگار سرویس بود دستو صورتم رو شستم و رفتم نشستم به اوتاق نگاه کردم
ادامه دارد
کاش این اشکام خشک میشدن رویه صورتم فقد اشکام شکمم یخورده درد گرفت از رویه زمین بلند شدم و رفتم سمته تخت رویه تخت دراز کشیدم داداشم ولم کرد خانوادم ولم کردن کاش هیچ وقت به این دنیا نیومده بودم کاش تویه بچگی میمردم کاش یکی بود که بغلم میکرد انگار تویه سرد خونه بودم آنقدر سردم بود بای اینکه اوتاق اصلا سرد نبود بخاطره چی سرم بود شاید اغوشه عشقمو میخواستم
م/ج : چه خبره جیمین
جیمین : همه چیو بهتون تعریف میکنم
(خوب خلاصه بگم که جیمین ماجرا رو بهش تعریف میکنه )
م/ج : پس یعنی حاملست
پ/ج : من که بهت گفتم که بدونه دلیل جیمین کاری نمیکنه
جیهون : خوب پس باید بگم مبارک باشه داداش
بلند شد و جیمین هم بلند شد و همو بغل کردن و جیهون رفت سره جاش نشست
جیمین : ممنونم
هانا : چی شما مطمئنی
م/ج : هانا این چه حرفیه مسخریه باورم نمیشه من دارم مادر بزرگ میشم
جیمین : درسته (لبخند)
م/ج : خیلی خوشحالم
پ/ج : درسته دارم پدربزرگ میشم
م/ج : اما جیمین چرا باهاش اینحوری رفتار میکنی
جیمین : مجبورم مادر
م/ج : اون حاملست پسرم تازه از بیمارستان اومده
جیمین : میدونم مادر اما خیلی لجبازه
گوشیم رو از جیبم در آوردم انیوپ زنگ میزد
جیمین : بله انیوپ
انیوپ : آقا پارک یه اتفاقی افتاده میشه زود بیاین
جیمین : باشه الان میام
پایان مکالمه
از رویه مبل بلند شدم جیمین : من باید برم اگه کارم طول بکشه برایه ات غذا ببرین فقد درو قفل کن چون شاید بخواد فرار کنه
م/ج : باشه مراقبه خودت باش
ویو صبح روزه فردا)
وقتی بیدار شدم درو وره خودم رو نگاه کردم از رویه تخت بلند شدم یه کوچولو شکمم درد میکرد دستگیره درو چند بار چرخاندم ولی باز نمی شد اوف خاک تو سرم اخ واقعا چرا انقدر بد بختم یه در اون طرفی بود رفتم سمتش انگار سرویس بود دستو صورتم رو شستم و رفتم نشستم به اوتاق نگاه کردم
ادامه دارد
- ۹.۴k
- ۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط