!♡عشق مافیایی♡!
!♡عشق مافیایی♡!
!♡𝓜𝓪𝓯𝓲𝓪 𝓵𝓸𝓿𝓮♡!
p2۹♡
بند شدم و دیدم توی یه اتاقم...پاها و دستام بسته بودن و یه لامپ اتاقو روشن کرده بود...ولی من اینجا چیکار میکنم؟
& : هوووووووووی عوضیا ولم کنییییییییید*داااااد*
(علامت شوگولی $)
$ : هی خانوم کوچولو داد زدن کار خوبی نیستاااا*پوزخند*
باورم نمیشد...اون...اون شوگا یا بهتره بگم مین یونگی بود...بزرگترین دشمنم و البته اکسم...درسته...اونم مافیاست ولی با اومدن من رَدَش اومد پایین...
& : چی میخوای عوضی؟
$ : با دد...*حرفشو قعط کرد*
& : تو ددی من نیستی روانی...
$ : باشه...فعلا باهات کنار میام تا ببینم عشقت کی میاد دنبالت کوچولو*پوزخند*
& : خفه شو عوضی...
اون رفت و خوب ازون جایی که من یه مافیای حرفه ایم همیشه یه چاقو دارم...خداروشکر چیزایی که دست و پام باهاش بسته بودم طناب بود و پاره میشد...دستا و پاهامو باز کردم و از پنجره فرار کردم...رفتم خونه و دیدم ته نگران نشسته رو کاناپه و پاش بالا پایین میشه...
& : خرس عسلیم...؟
~ : ا.ا.ت اومدییییی...
اومد بغلم کرد...
(ته ویو)
وقتی بغلش کردم حس ارامش گرفتم ولی هنوزم عصبانی بودم...
~ : کجا بودی؟*یزره عصبی*
& : ببین عصبی نباش تا بهت بگم...*تعریف کردن کل ماجرا*
~ : ا.ا.ت تو باید زنگ بزنی لیسا و داداشت...منم زنگ میزنم کوک بیاد...بدووووو...
& : باشه...
من و ا.ت زنگ زدیم و همه اومدن...
/ : خب چخبره ا.ت؟
& : خوب گوش کنید تا بگم...*تعریف کردن کل ماجرا*
...............................
(تا پارت ۳۲ رو الان میزارم))
!♡𝓜𝓪𝓯𝓲𝓪 𝓵𝓸𝓿𝓮♡!
p2۹♡
بند شدم و دیدم توی یه اتاقم...پاها و دستام بسته بودن و یه لامپ اتاقو روشن کرده بود...ولی من اینجا چیکار میکنم؟
& : هوووووووووی عوضیا ولم کنییییییییید*داااااد*
(علامت شوگولی $)
$ : هی خانوم کوچولو داد زدن کار خوبی نیستاااا*پوزخند*
باورم نمیشد...اون...اون شوگا یا بهتره بگم مین یونگی بود...بزرگترین دشمنم و البته اکسم...درسته...اونم مافیاست ولی با اومدن من رَدَش اومد پایین...
& : چی میخوای عوضی؟
$ : با دد...*حرفشو قعط کرد*
& : تو ددی من نیستی روانی...
$ : باشه...فعلا باهات کنار میام تا ببینم عشقت کی میاد دنبالت کوچولو*پوزخند*
& : خفه شو عوضی...
اون رفت و خوب ازون جایی که من یه مافیای حرفه ایم همیشه یه چاقو دارم...خداروشکر چیزایی که دست و پام باهاش بسته بودم طناب بود و پاره میشد...دستا و پاهامو باز کردم و از پنجره فرار کردم...رفتم خونه و دیدم ته نگران نشسته رو کاناپه و پاش بالا پایین میشه...
& : خرس عسلیم...؟
~ : ا.ا.ت اومدییییی...
اومد بغلم کرد...
(ته ویو)
وقتی بغلش کردم حس ارامش گرفتم ولی هنوزم عصبانی بودم...
~ : کجا بودی؟*یزره عصبی*
& : ببین عصبی نباش تا بهت بگم...*تعریف کردن کل ماجرا*
~ : ا.ا.ت تو باید زنگ بزنی لیسا و داداشت...منم زنگ میزنم کوک بیاد...بدووووو...
& : باشه...
من و ا.ت زنگ زدیم و همه اومدن...
/ : خب چخبره ا.ت؟
& : خوب گوش کنید تا بگم...*تعریف کردن کل ماجرا*
...............................
(تا پارت ۳۲ رو الان میزارم))
۴.۹k
۱۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.