دلبر کوچولو

دلبر کوچولو

#PART_104
نیم نگاهی بهش انداختم، علارغم خستگی‌اش از وقتی رسیده بود یه بند داشت حرف می‌زد.

کلافه چشمام و چرخوندم و مستقیم بهش خیره شدم...یهو سکوت کرد و گفت:

_راستی دیانا چطور از اونجا فرار کرد؟

_نمی‌دونم، منم مثل تو منتظرم بیاد تعریف کنه.

ابرویی بالا انداخت و هومی کرد.

دوباره خواست دهنش رو باز کنه واسه وراجی، سریع گفتم:
_ببند.

با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد، قشنگ معلوم بود توقع نداشته اینجوری بزنم تو پرش.

از رو نرفت و گفت:
_داداش چندبار گفتم از موتوری جنس نگیر؟ کی خواست با تو حرف بزنه اصلا، مثل برج زهرمار میشینی بدون هیچ حرفی آدم حس معذب بودن بهش دست میده.

چشم‌ غره‌ای به جمله اولش رفتم، ولی قبل از من صدای ظریف دیانا بلند شد.

_خب تو باهاش دست نده!!!

نگاهم چرخید سمتش، کی اومده بود متوجه نشدم؟ صدای خسته‌ی درونم بلند شد:حتما موقع وراجی های ممد!

تو یه نگاه کوتاه آنالیزش کردم، یه تونیک صورتی با شلوار ورزشی سفید پوشیده بود.
تونیکش زیادی آب رفته بود یا من اینجوری حس می‌کردم؟

با اخم های درهم نگاه سنگینی بهش انداختم و رو برگردوندم.
به موقعش تکلیف این کارشم روشن می‌کردم‌...

نگاهم به ممد افتاد، همچین با چشم‌های ریز شده براندازش می‌کرد که گویی داره همسر آینده‌شو انتخاب می‌کنه و منتظره یه ایرادی ازش پیدا کنه‌.

گره‌ی اخم‌هام بیشتر شد و ناخودآگاه تشر زدم:
_ممد!!

بلاخره دل از نگاه کردن کند و به سمتم برگشت خونسرد گفت:
_جانم؟

نه مثل اینکه اینم تنش میخارید، کلا امروز همه یه تنه داشتن با اعصاب نداشته من بازی می‌کردن، باز هم سکوت کردم.

تک به تک این حرص‌های که خوردم رو تلافی می‌کردم، بی‌شک.!!

سکوتمو که دید انگار فهمید هوا پسه ولی با کمال میل وارد کوچه علی چپ شد و دوباره رو به دیانا گفت:
_با چی دست ندم خانوم؟

با حرص چشمامو روهم فشردم.
صدای دندون قروچه‌ام اونقدر بلند بود که بی‌شک به گوش جفتشون رسید.
دیدگاه ها (۳)

دلبر کوچولو#PART_105🎀•با شنیدن صدای پاش دوباره نگاهم رو چرخو...

دلبر کوچولو#PART_106🎀•طبق انتظاری که داشتم، اخم ظریفی بین اب...

#شخصیت امیر روز

#شخصیت ممد

فرار من

قلب سنگی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط