دلبر کوچولو

دلبر کوچولو

#PART_106🎀•
طبق انتظاری که داشتم، اخم ظریفی بین ابروهاش نشست.
با اکراه جوابش رو داد:
_مگه همه چیز به قده؟ حاضرم قسم بخورم تو اگه جای من به گروگان گرفته شده بودی حتی یک قدمم نمیدونستی ازشون فاصله بگیری چه برسه به فرار.

با پیروزی به قیافه‌ی قرمز شده ممد ابرویی بالا انداخت و ادامه داد:
_در ضمن، دقیقا دو ماه و پنج روز دیگه ۱۷سالم میشه.

شاید برای اولین بار بود که از زبون تند و تیزش خوشم اومد، قیافه‌ی متحیر و حرصی ممد آبی رو آتیش خشمم بود!!

درکل من نقش ناظر رو پیدا کرده بودم و فقط به مکالمه این دونفر نگاه می‌کردم، با جوابی که دیانا بهش داد دیگه عصبی نبودم.
حتی ته ته‌های دلم دوست داشتم این بحث ادامه پیدا کنه و دیانا بیشتر برینه بهش...



بعد از چند ثانیه سکوت صدای پر تمسخر ممد بلند شد.
_خوب نیست دختر آنقدر وحشی و بد اخلاق باشه ها، هرچند شنیدم پدر و مادر درست حسابی ای نداشتی پس تعجب نمی‌کنم، کسی نبوده ادب یادت بده.

نگاهم قفل چشم‌های پر اشک دیانا شد، با نگاه عمیقی به ممد زل زده بود.
یهو در یک لحظه همه چیز اتفاق افتاد، پا تند کردن دیانا به سمت ممد ...
و صدای سیلی‌ای که تو سکوت محض خونه پیچید!!!
دیدگاه ها (۴)

دلبر کوچولو#PART_107🎀به راحتی می‌تونستم اشک و ترس رو تو نگاه...

دلبر کوچولو#PART_108🎀خوب می‌دونستم ممد اهل این حرف‌ها نیست، ...

دلبر کوچولو#PART_105🎀•با شنیدن صدای پاش دوباره نگاهم رو چرخو...

دلبر کوچولو#PART_104نیم نگاهی بهش انداختم، علارغم خستگی‌اش ا...

snow

رمان بغلی من پارت۱۰۹و۱۱۰و۱۱۱ ارسلان: لبخند خبیثی رو لبم نشست...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط