Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ²
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
کسی به در آشپزخونه ضربه زد و منو از اوهام بیرون کشید.
نگاهم خیس شده بود، یادآوریِ بخت سیاهم مثل لباس های تنم بودن و گواه میداد قلبمم سیاه پوشه.
ولی متاسفانه تهیونگ اينو نمیفهمید که بعد از پنج ماه با این کارهاش سعی داشت منو از پيله غمم بیرون بکشه....
پيله ای که سف و محکم دورم پيچيده بود و این روزها اونقدر باهاش اونس گرفته بودم که نمیتونستم رهاش کنم.
برگشتم به طرفش.
نگاه خیره اش روی چشمای خیسم ثابت شد.
دست پاچه سلام کردم و اون سرش رو تکون داد و نفسی کشید.
نگاهش آزارم میداد و همینطور اعتماد به نفسش که کافی بود با نگاه خيره اش آدم رو از پا در بیاره.
تهیونگ:خوبی شما؟!.
رسمی حرف زدنش به خاطر وجود مادرش بود نگاهم رو پایین دوختم.
ا/ت:ممنون
_ تهیونگ همونی اونجاست؟!.
صدای یوری خانوم بود که از هال صدا می زده.
تهیونگ در حالی که به من خيره بود بلند داد زد:
تهیونگ:نه مامان اینجا نیست.
آروم تر پرسید:
تهیونگ: همونی نیست؟!.
با من من و دست پاچه گفتم:
ا/ت:یکم ناخوش بودن رفتن تو اتاقشون دراز بکشن.
سری تکون داد و چیزه دیگه ای نگفت.
اما هنوز اونجا ایستاده بود و به من نگاه میکرد.
از زیر نگاهش فرار کردم و گفتم:
ا/ت:بفرمایید بشینید الان براتون چای میارم.
پيچيدم و چند تا لیوان از توی کابینت برداشتم،نفهمیدم کی پا به آشپزخونه گذاشت و از پشت سرم گفت:
تهیونگ:خودت چی خوبی؟!.
آب دهنمو قورت دادم، اولین باریه که توی این خونه این حریم شکسته شده و اون از کلمات خودمونی تری استفاده میکنه.
جا خوردم و برای اعتراض به لحنِ صمیمی ش،اصلا جوابش رو ندادم.
از گوشه چشم دیدم که تکیه داد به کانتر و خيره نگاهم میکرد.
.
.
نمیدونم چطور موفق شدم زیر نگاه های خيره اش چند تا چای بگیرم و بدون اینکه خودمو بسوزونم لیوان ها رو توی سینی بذارم
ₚₐᵣₜ²
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
کسی به در آشپزخونه ضربه زد و منو از اوهام بیرون کشید.
نگاهم خیس شده بود، یادآوریِ بخت سیاهم مثل لباس های تنم بودن و گواه میداد قلبمم سیاه پوشه.
ولی متاسفانه تهیونگ اينو نمیفهمید که بعد از پنج ماه با این کارهاش سعی داشت منو از پيله غمم بیرون بکشه....
پيله ای که سف و محکم دورم پيچيده بود و این روزها اونقدر باهاش اونس گرفته بودم که نمیتونستم رهاش کنم.
برگشتم به طرفش.
نگاه خیره اش روی چشمای خیسم ثابت شد.
دست پاچه سلام کردم و اون سرش رو تکون داد و نفسی کشید.
نگاهش آزارم میداد و همینطور اعتماد به نفسش که کافی بود با نگاه خيره اش آدم رو از پا در بیاره.
تهیونگ:خوبی شما؟!.
رسمی حرف زدنش به خاطر وجود مادرش بود نگاهم رو پایین دوختم.
ا/ت:ممنون
_ تهیونگ همونی اونجاست؟!.
صدای یوری خانوم بود که از هال صدا می زده.
تهیونگ در حالی که به من خيره بود بلند داد زد:
تهیونگ:نه مامان اینجا نیست.
آروم تر پرسید:
تهیونگ: همونی نیست؟!.
با من من و دست پاچه گفتم:
ا/ت:یکم ناخوش بودن رفتن تو اتاقشون دراز بکشن.
سری تکون داد و چیزه دیگه ای نگفت.
اما هنوز اونجا ایستاده بود و به من نگاه میکرد.
از زیر نگاهش فرار کردم و گفتم:
ا/ت:بفرمایید بشینید الان براتون چای میارم.
پيچيدم و چند تا لیوان از توی کابینت برداشتم،نفهمیدم کی پا به آشپزخونه گذاشت و از پشت سرم گفت:
تهیونگ:خودت چی خوبی؟!.
آب دهنمو قورت دادم، اولین باریه که توی این خونه این حریم شکسته شده و اون از کلمات خودمونی تری استفاده میکنه.
جا خوردم و برای اعتراض به لحنِ صمیمی ش،اصلا جوابش رو ندادم.
از گوشه چشم دیدم که تکیه داد به کانتر و خيره نگاهم میکرد.
.
.
نمیدونم چطور موفق شدم زیر نگاه های خيره اش چند تا چای بگیرم و بدون اینکه خودمو بسوزونم لیوان ها رو توی سینی بذارم
۲.۳k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.