Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ³
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
شاید چون اون قدر غرق غم های ناتمومم بودم که حضور تهیونگ رو فراموش کرده بودم.
بدون اینکه نگاهش کنم آروم گفتم:
ا/ت:بفرمایید چایی اوردم.
منظورم این بود که بره توی هال و کنار مادرش بشينه تا ازشون پذیرایی کنم،اما اون جلو اومد و دستش رو برای گرفتنِ سینی دراز کرد و گفت:
تهیونگ:من میبرم.
سینی رو از دستم گرفت و دستاش لحظه ای انگشتام رو لمس کردن.
نگاهم بی اختیار بالا رفت و توی چشماش نشست.
زیر لب با صدای آرومی گفت:
تهیونگ:به خودت بیا ا/ت.
نگاه خیره اش بلاخره ازم کنده شد و از آشپزخونه بیرون رفت.
چشمام به سرعت نور سوزش گرفتن و حس کرختی توی پاهام احساس کردم.
وا رفته قدمی جلو رفتم و روی صندلی گوشه میز نشستم.
صداش مثل زنگ بلندی توی گوشم بود " به خودت بیا ا/ت " دوباره شروع شد...انگار قرار نیست گذشته ها دست از سرم بردارن.
اشکی ناخواسته از چشمام پایین چکید.
اگه به خاطر درسم نبود این جا نمی اومدم،یا حداقل بعد از اینکه عروسیم به نحسی تبدیل شد برمیگشتم خونمون پیش برادرم، مامانم و بابام همیشه خسته م که کارگری رُسش رو توی تمام این سال ها کشیده بود.
ساعتی بعد همه دور میز برای شام نشسته بودیم.
تهیونگ دقیقا رو به روی من نشسته بود و مثل همیشه زیرکانه نگاهم میکرد.
همونی هنوز حال درست حسابی نداشت،هر وقت گريه میکرد چشماش اونقدر قرمز میشد که اثراتش تا روز بعد هم توی صورتش ديده میشد.
.
.
از نگاه های خيره ی یوری خانومم اصلا خوشم نمی اومد، از همون اول با ازدواج منو جین مخالف بود و سعی میکرد سنگ جلوی راهمون بندازه...
برعکس خودش، شوهرش آقای دونگ ووک پسر ارشدِ این خوانواده مرد کاملا شریف و محترمی بود و جدای از هر بحثی برای من قابل احترام بودن.
ولی فِیس و اخلاق تهیونگ بیشتر به مادرش رفته بود.
از همونی گفتن های مکرری که یوری خانوم برای خودشیرینی میگفت شک به دلم راه افتاد.
همونی بی میل کمی غذا خورد و بشقاب رو کنار زد.
همونی:دستت درد نکنه مادر.
لبخند ریزی زدم.
ا/ت:نوش جان.
یوری خانوم نگاهی همراه با چشم غره به من کرد.
هیچ وقت از من خوشش نمی اومد و باهام هم کلام نمیشد،مگه اینکه غیر مستقیم باهام حرف بزنه.
نگاهی به همونی کرد و گفت:
مامان تهیونگ:میگم مادر...
نگاه همونی ریز شد،همه میدونستیم وقتی یوری خانوم کارِ مهمی داره یا میخواد خواسته ی عجب غریب خودش رو اجرا کنه همونی رو مادر صدا میزد.
نگاهی به من کرد و آروم به همونی گفت :
ₚₐᵣₜ³
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
شاید چون اون قدر غرق غم های ناتمومم بودم که حضور تهیونگ رو فراموش کرده بودم.
بدون اینکه نگاهش کنم آروم گفتم:
ا/ت:بفرمایید چایی اوردم.
منظورم این بود که بره توی هال و کنار مادرش بشينه تا ازشون پذیرایی کنم،اما اون جلو اومد و دستش رو برای گرفتنِ سینی دراز کرد و گفت:
تهیونگ:من میبرم.
سینی رو از دستم گرفت و دستاش لحظه ای انگشتام رو لمس کردن.
نگاهم بی اختیار بالا رفت و توی چشماش نشست.
زیر لب با صدای آرومی گفت:
تهیونگ:به خودت بیا ا/ت.
نگاه خیره اش بلاخره ازم کنده شد و از آشپزخونه بیرون رفت.
چشمام به سرعت نور سوزش گرفتن و حس کرختی توی پاهام احساس کردم.
وا رفته قدمی جلو رفتم و روی صندلی گوشه میز نشستم.
صداش مثل زنگ بلندی توی گوشم بود " به خودت بیا ا/ت " دوباره شروع شد...انگار قرار نیست گذشته ها دست از سرم بردارن.
اشکی ناخواسته از چشمام پایین چکید.
اگه به خاطر درسم نبود این جا نمی اومدم،یا حداقل بعد از اینکه عروسیم به نحسی تبدیل شد برمیگشتم خونمون پیش برادرم، مامانم و بابام همیشه خسته م که کارگری رُسش رو توی تمام این سال ها کشیده بود.
ساعتی بعد همه دور میز برای شام نشسته بودیم.
تهیونگ دقیقا رو به روی من نشسته بود و مثل همیشه زیرکانه نگاهم میکرد.
همونی هنوز حال درست حسابی نداشت،هر وقت گريه میکرد چشماش اونقدر قرمز میشد که اثراتش تا روز بعد هم توی صورتش ديده میشد.
.
.
از نگاه های خيره ی یوری خانومم اصلا خوشم نمی اومد، از همون اول با ازدواج منو جین مخالف بود و سعی میکرد سنگ جلوی راهمون بندازه...
برعکس خودش، شوهرش آقای دونگ ووک پسر ارشدِ این خوانواده مرد کاملا شریف و محترمی بود و جدای از هر بحثی برای من قابل احترام بودن.
ولی فِیس و اخلاق تهیونگ بیشتر به مادرش رفته بود.
از همونی گفتن های مکرری که یوری خانوم برای خودشیرینی میگفت شک به دلم راه افتاد.
همونی بی میل کمی غذا خورد و بشقاب رو کنار زد.
همونی:دستت درد نکنه مادر.
لبخند ریزی زدم.
ا/ت:نوش جان.
یوری خانوم نگاهی همراه با چشم غره به من کرد.
هیچ وقت از من خوشش نمی اومد و باهام هم کلام نمیشد،مگه اینکه غیر مستقیم باهام حرف بزنه.
نگاهی به همونی کرد و گفت:
مامان تهیونگ:میگم مادر...
نگاه همونی ریز شد،همه میدونستیم وقتی یوری خانوم کارِ مهمی داره یا میخواد خواسته ی عجب غریب خودش رو اجرا کنه همونی رو مادر صدا میزد.
نگاهی به من کرد و آروم به همونی گفت :
۴.۳k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.