Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ⁴
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
نگاهی به من کرد و آروم به همونی گفت:
مامان تهیونگ:میگم تا کی قراره این جا بمونه؟!.
منظورش با من بود!مگه به جز منم کس دیگه ای با همونی زندگی میکنه!
ا/ت: من جای کسی رو تنگ کردم یوری خانوم؟ شوهرم که رفت، خودمم که توی بیست و چهار سالگی بيوه شدم پس جای کی رو گرفتم؟!.
تهیونگ تک سرفه ای به نشونه ی اعتراض از حرف مادرش زد و به من نگاه کرد.
به هیچ کس نگاه نکردم، غذا کوفتم شده بود از جا بلند شدم و بشقاب خودم و همونی رو که دیگه میلی به غذا نداشت برداشتم و توی سینک گذاشتم.
نه صدایی از همونی میاومد و نه صدای برخورد قاشق چنگالی.
نگاه خیره کسی هم این وسط بود که سخت آزارم میداد.
یوری که سکوت اطراف رو دید با پررویی بیشتری گفت:
مامان تهیونگ:بهتر نیست دیگه برگرده شهر خودشون، ما که تو بيوه بودنش تقصیری نداشتیم.به نظرم صلاح نیست دیگه اینجا بمونه ما پسر مجرد و جوون زیاد داریم، همین تهیونگ، جیمین، جونگ کوک....
همونی:بسه یوری.
مامان تهیونگ:من به خاطر خودش میگم همونی،خودشم اینجا راحت نیست، هر وقت که ما یا بقیه میایم اینجا مجبوره خودشو تو اتاق حبس کنه تا کسی پشت سرش حرف نزنه اين جوری که نمیشه والا منم به فکر پسرامونم بودنِ یه زن بيوه ی جوون تو این خونه به صلاح هیچ کس نیست.
ظرف ها از دستم افتادن و صدای شکستنشون توی آشپزخونه منعکس شد.
برگشتم و با نگاهی که همونی گفتم:
ا/ت:ببخشید الان جمعشون میکنم.
آهی کشید و از جا بلند شد و با نگاهی به یوری خانوم از آشپزخونه بیرون رفت.
از اینکه همونی در جواب یوری خانوم چیزی نگفت دلم شکست فک کردم این جا امنیت دارم حتی اگه جین مُرده باشه با جای شوهرم اینجا زیر سایه همونی میمونم و درس و حرفه ام رو ادامه و برای خودم کسی میشم
ₚₐᵣₜ⁴
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
نگاهی به من کرد و آروم به همونی گفت:
مامان تهیونگ:میگم تا کی قراره این جا بمونه؟!.
منظورش با من بود!مگه به جز منم کس دیگه ای با همونی زندگی میکنه!
ا/ت: من جای کسی رو تنگ کردم یوری خانوم؟ شوهرم که رفت، خودمم که توی بیست و چهار سالگی بيوه شدم پس جای کی رو گرفتم؟!.
تهیونگ تک سرفه ای به نشونه ی اعتراض از حرف مادرش زد و به من نگاه کرد.
به هیچ کس نگاه نکردم، غذا کوفتم شده بود از جا بلند شدم و بشقاب خودم و همونی رو که دیگه میلی به غذا نداشت برداشتم و توی سینک گذاشتم.
نه صدایی از همونی میاومد و نه صدای برخورد قاشق چنگالی.
نگاه خیره کسی هم این وسط بود که سخت آزارم میداد.
یوری که سکوت اطراف رو دید با پررویی بیشتری گفت:
مامان تهیونگ:بهتر نیست دیگه برگرده شهر خودشون، ما که تو بيوه بودنش تقصیری نداشتیم.به نظرم صلاح نیست دیگه اینجا بمونه ما پسر مجرد و جوون زیاد داریم، همین تهیونگ، جیمین، جونگ کوک....
همونی:بسه یوری.
مامان تهیونگ:من به خاطر خودش میگم همونی،خودشم اینجا راحت نیست، هر وقت که ما یا بقیه میایم اینجا مجبوره خودشو تو اتاق حبس کنه تا کسی پشت سرش حرف نزنه اين جوری که نمیشه والا منم به فکر پسرامونم بودنِ یه زن بيوه ی جوون تو این خونه به صلاح هیچ کس نیست.
ظرف ها از دستم افتادن و صدای شکستنشون توی آشپزخونه منعکس شد.
برگشتم و با نگاهی که همونی گفتم:
ا/ت:ببخشید الان جمعشون میکنم.
آهی کشید و از جا بلند شد و با نگاهی به یوری خانوم از آشپزخونه بیرون رفت.
از اینکه همونی در جواب یوری خانوم چیزی نگفت دلم شکست فک کردم این جا امنیت دارم حتی اگه جین مُرده باشه با جای شوهرم اینجا زیر سایه همونی میمونم و درس و حرفه ام رو ادامه و برای خودم کسی میشم
۲.۶k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.