میناز💙
میناز💙
روز کنفرانسم رسید و رفتم سر کلاس و استادم گفت نیم ساعت اخر کلاس مال تو.... منم شروع کردم ب نقاشی کشیدن داشتم چهره استاد رو با خودکار میکشیدم و وقتی ک تموم شد بالاش نوشتم ایمان جوووووووووون.... کلا عادتمون بود تو جمع دوستام استادها رو با اسم و جون صدا میکردیم واسه مسخره بازی و اینک کسی نفمهه داریم غیبت کیو میکنیم...
استاد صدام زد خانم رفیعی بیا کنفرانستو بده
منم با اعتماد ب نفس کامل بدون اینک برگه یا کتابی رو بردارم رفتم واسه کنفرانس
رفتم پشت میز استاد ایستادم و شروع کردم ب توضیح دادن و استادم بین بچه ها راه میرفت و یهو روی صندلی من ک خالی بود نشست و چشمم ب برگه نقاشیم افتاد و برداشت و داشت نگاش میکرد
منم هول شده بودم و کنفرانسمو قطع کردم با خودم گفتم الان ک استاد با تیپ پا منو میندازه بیرون اخه من نقاشیم خوب نبود و چهرشو حالت کاریکاتور کشیده بودم
استاد سرشو بلند کرد
_خب ادامش
هر چ ب مخم فشار اوردم یادم نیومد چ داشتم میگفتم
مهدی بلند زد زیر خنده
_چیه بنزینت تموم شد میخای هولت بدیم
اخمی کردم
_کاش توام بنزینی بودی حداقل امیدی داشتم ک ی روزی صدات قط میشه... الانم از کلاس برین بیرون اقای نمکدون بعد کنفرانسم میتونین بیاین
مهدی سرشو انداخت پایین
استاد اومد سمت من
_کنفرانس تا همین جا کافیه کلاس تموم سد میتونین برین
رفتم سمت صندلیم و داشتم وسایلمو جم میکردم
ک ایمان(از این بعد از اسمش استفاده میکنم بجای کلمه استاد) به سمتم اومد
_عالی بود کنفرانست
_ممنونم
_جواب اون پسر رو هم عالی دادی فک نمیکردم در عین شوخ بودنت اینقد جدی و بداخلاقم باشی
_بداخلاق نیستم فقط ازش بدم میاد
_اها شبخوش خدافظ
از دانشگاه اومدم بیرون ک برف شدیدی گرفته بود و ساعت از 6 گذشته بود منتظر سرویس های دانشگاه بودم ک بیاد برم خابگاه
دانشگاهمون خارج شهر بود تقریبا و تقرببا تا خابگاهمون ک داخل شهر بود یکساعتی فاصله بود
نظراتتون واسم مهمه لطفا کامنت کنین
#سرگذشت #رمان #داستان
روز کنفرانسم رسید و رفتم سر کلاس و استادم گفت نیم ساعت اخر کلاس مال تو.... منم شروع کردم ب نقاشی کشیدن داشتم چهره استاد رو با خودکار میکشیدم و وقتی ک تموم شد بالاش نوشتم ایمان جوووووووووون.... کلا عادتمون بود تو جمع دوستام استادها رو با اسم و جون صدا میکردیم واسه مسخره بازی و اینک کسی نفمهه داریم غیبت کیو میکنیم...
استاد صدام زد خانم رفیعی بیا کنفرانستو بده
منم با اعتماد ب نفس کامل بدون اینک برگه یا کتابی رو بردارم رفتم واسه کنفرانس
رفتم پشت میز استاد ایستادم و شروع کردم ب توضیح دادن و استادم بین بچه ها راه میرفت و یهو روی صندلی من ک خالی بود نشست و چشمم ب برگه نقاشیم افتاد و برداشت و داشت نگاش میکرد
منم هول شده بودم و کنفرانسمو قطع کردم با خودم گفتم الان ک استاد با تیپ پا منو میندازه بیرون اخه من نقاشیم خوب نبود و چهرشو حالت کاریکاتور کشیده بودم
استاد سرشو بلند کرد
_خب ادامش
هر چ ب مخم فشار اوردم یادم نیومد چ داشتم میگفتم
مهدی بلند زد زیر خنده
_چیه بنزینت تموم شد میخای هولت بدیم
اخمی کردم
_کاش توام بنزینی بودی حداقل امیدی داشتم ک ی روزی صدات قط میشه... الانم از کلاس برین بیرون اقای نمکدون بعد کنفرانسم میتونین بیاین
مهدی سرشو انداخت پایین
استاد اومد سمت من
_کنفرانس تا همین جا کافیه کلاس تموم سد میتونین برین
رفتم سمت صندلیم و داشتم وسایلمو جم میکردم
ک ایمان(از این بعد از اسمش استفاده میکنم بجای کلمه استاد) به سمتم اومد
_عالی بود کنفرانست
_ممنونم
_جواب اون پسر رو هم عالی دادی فک نمیکردم در عین شوخ بودنت اینقد جدی و بداخلاقم باشی
_بداخلاق نیستم فقط ازش بدم میاد
_اها شبخوش خدافظ
از دانشگاه اومدم بیرون ک برف شدیدی گرفته بود و ساعت از 6 گذشته بود منتظر سرویس های دانشگاه بودم ک بیاد برم خابگاه
دانشگاهمون خارج شهر بود تقریبا و تقرببا تا خابگاهمون ک داخل شهر بود یکساعتی فاصله بود
نظراتتون واسم مهمه لطفا کامنت کنین
#سرگذشت #رمان #داستان
۹۳.۲k
۲۱ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.