میناز💚
میناز💚
توی ایستگاه وایستادم منتظر سرویس شدیدا هوا سرد بود و یه بافت نازک هم تنم بود اصلا فکرشو نمیکردم ک بخاد برف بگیره و چون خارج شهر بود و خلوت ماشینی رد نمیشد...
ماشینی جلو پام ترمز زد ی پژو البالویی شیشه رو داد پایین ک دیدم مهدی
_بیا بالا میناز
_نه سرویس میاد ی کم دگ
_سرویس تا نیم ساعت دگم نمیخاد یخ میزنی
محلش ندادم و اروم گفتم مرسی منتظر میمونم
از ماشینش پیاده شد دستمو گرفت
_لوس نشو سوار شو
_ای بابا نمیام
_بخاطر حرفم معذرت
_بخشیدمت اما ترجیح میدم با سرویس برم
میترسیم سوار شم و فردا واسم شایعه درست کنه ک میناز سوار ماشین من شده و خیلی کارا باهاش کردم چون من میشناختمش کلی شخصیت هرزه و بی آبرویی داشت
همینطور ک با مهدی بحث میکردم ماشین ماکسیمایی مشکی زد رو ترمز ک دیدم ایمان(استادم)
ایمان از ماشینش پیاده شده
_چیزی شده خانم رفیعی
_نه مهدی خیر شده میخاد منو ب زور برسونه
مهدی بازومو ول کرد
_حیف خوبی واسه تو
_نه خوبیتو میخام نه مزاحم شدناتو حدتو بدون
سوار ماشینش شد و رفت برف تموم لباسامو پر کرده بود و لرزی بدی توی بدنم بود
_حالت خوبه
_فقط سردمه
_بیا بشین برسونمت سرویستون حالا حالاها نمیاد خوب نیس تو این خلوتی و بیابون تنها باشی
(بچه ها بازم میگم دانشگامون بیرون شهر بود ک فقط دانشگاه ما بود اونجا و چون تازه ساز بود اطرافش بیابون بود)
سوار ماشینش شدم چون خودمم ترسیده بودم و میترسم مهدی برگرده و برام شر درست کنه
صندلی عقب نشستم
_خانم رفیعی
_بله
_مگ من رانندتم ک صندلی عقب نشستی
_نه اما نمیخاستم واستون بد بشه اخه شهر کوچیکه و خیلیا شما رو میشناسن
_ممنون ک ب فکرمی اما من معذبم اینجوری
اخمی کوتاهی کردم و اونم هیچی نگفت
نزدیک خابگاه بودیم ک ازش خاستم نگه داره داشتم پیاده میشدم ک گفت
_راستی نقاشیتون هم افتضاحه
دوباره یاد اون نقاشی و جمله ایمان جووون افتادم سریع خدافظی کردم و پیاده شدم
بعد از اون شب سرما خوردگی شدیدی گرفتم و یه هفته غایب شدم و بعدش ک رفتم دانشگاه وقتی وارد کلاس شدم
دیدم بچه ها پیچ پیچ میکنن ک میناز عاشق استاد شده و سوار ماشینش شده میدونستم کار مهدی
رفتم سراغش ته کلاس نشسته بود و برای اولین بار تو گوش ی پسر زدم و مهدی بخاطر اینک تنها کلاس مشترکمون با اون همون درس بود دیگ کلاس نیومد ی جورایی خجالت میکشید غرورش له شده بود اما من اصلا برام مهم نبود چون آبروم برام حرف اول رو میزد
اما این حرفای پشت سرم تمومی نداشت چون ایمان بی نهایت تو کلاساش بهم توجه میکرد دائما رو دسته صندلی من میشست یا خیره بهم میشد
طوری ک وارد کلاس میشدم بهم میگفتن خوب استاد رو تور کردی خوب عاشقش کردی با هم دوستین و.... #سرگذشت #رمان #داستان
توی ایستگاه وایستادم منتظر سرویس شدیدا هوا سرد بود و یه بافت نازک هم تنم بود اصلا فکرشو نمیکردم ک بخاد برف بگیره و چون خارج شهر بود و خلوت ماشینی رد نمیشد...
ماشینی جلو پام ترمز زد ی پژو البالویی شیشه رو داد پایین ک دیدم مهدی
_بیا بالا میناز
_نه سرویس میاد ی کم دگ
_سرویس تا نیم ساعت دگم نمیخاد یخ میزنی
محلش ندادم و اروم گفتم مرسی منتظر میمونم
از ماشینش پیاده شد دستمو گرفت
_لوس نشو سوار شو
_ای بابا نمیام
_بخاطر حرفم معذرت
_بخشیدمت اما ترجیح میدم با سرویس برم
میترسیم سوار شم و فردا واسم شایعه درست کنه ک میناز سوار ماشین من شده و خیلی کارا باهاش کردم چون من میشناختمش کلی شخصیت هرزه و بی آبرویی داشت
همینطور ک با مهدی بحث میکردم ماشین ماکسیمایی مشکی زد رو ترمز ک دیدم ایمان(استادم)
ایمان از ماشینش پیاده شده
_چیزی شده خانم رفیعی
_نه مهدی خیر شده میخاد منو ب زور برسونه
مهدی بازومو ول کرد
_حیف خوبی واسه تو
_نه خوبیتو میخام نه مزاحم شدناتو حدتو بدون
سوار ماشینش شد و رفت برف تموم لباسامو پر کرده بود و لرزی بدی توی بدنم بود
_حالت خوبه
_فقط سردمه
_بیا بشین برسونمت سرویستون حالا حالاها نمیاد خوب نیس تو این خلوتی و بیابون تنها باشی
(بچه ها بازم میگم دانشگامون بیرون شهر بود ک فقط دانشگاه ما بود اونجا و چون تازه ساز بود اطرافش بیابون بود)
سوار ماشینش شدم چون خودمم ترسیده بودم و میترسم مهدی برگرده و برام شر درست کنه
صندلی عقب نشستم
_خانم رفیعی
_بله
_مگ من رانندتم ک صندلی عقب نشستی
_نه اما نمیخاستم واستون بد بشه اخه شهر کوچیکه و خیلیا شما رو میشناسن
_ممنون ک ب فکرمی اما من معذبم اینجوری
اخمی کوتاهی کردم و اونم هیچی نگفت
نزدیک خابگاه بودیم ک ازش خاستم نگه داره داشتم پیاده میشدم ک گفت
_راستی نقاشیتون هم افتضاحه
دوباره یاد اون نقاشی و جمله ایمان جووون افتادم سریع خدافظی کردم و پیاده شدم
بعد از اون شب سرما خوردگی شدیدی گرفتم و یه هفته غایب شدم و بعدش ک رفتم دانشگاه وقتی وارد کلاس شدم
دیدم بچه ها پیچ پیچ میکنن ک میناز عاشق استاد شده و سوار ماشینش شده میدونستم کار مهدی
رفتم سراغش ته کلاس نشسته بود و برای اولین بار تو گوش ی پسر زدم و مهدی بخاطر اینک تنها کلاس مشترکمون با اون همون درس بود دیگ کلاس نیومد ی جورایی خجالت میکشید غرورش له شده بود اما من اصلا برام مهم نبود چون آبروم برام حرف اول رو میزد
اما این حرفای پشت سرم تمومی نداشت چون ایمان بی نهایت تو کلاساش بهم توجه میکرد دائما رو دسته صندلی من میشست یا خیره بهم میشد
طوری ک وارد کلاس میشدم بهم میگفتن خوب استاد رو تور کردی خوب عاشقش کردی با هم دوستین و.... #سرگذشت #رمان #داستان
۱۰۹.۹k
۲۱ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.