تک پارتی جونگ کوک
#تک پارتی جونگ کوک
.
وقتی دوسِت داره ولی تو دوسش نداری و میخوای از دستش فرار کنی.
.
نکته:( ا.ت ۱ ساله که به اجبار با کوک ازدواج کرده)
.
ویو ا.ت
امروز هم مثل روز های دیگه تو عمارت حئون جونگ کوک زندانیم چرا ، چون اون منو دوست داره و به همین دلیل نمیتونم از خونه برم بیرون .
ولی امروز تنها فرصتیه که میتونم از خونه فرار کنم چون امروز روز قبل کریسمس ( همون عید خودمونه) بود .
و همه رفته بودن خونه هاشون ولی در های عمارت کامل قفل بود و جونگ کوک هم سرکار بود.
رفتم یه شلوار بگ و یه کت مشکی پوشیدم و ماسک و کلاه مشکیم رو هم زدم.
یه صندلی بلند پیدا کردم گذاشتمش کنار دیوار و از دیوار پریدم و می دوییدم سمت بیرون شب شد دیگه جون نداشتم رفتم سمت پرتگاهی که هر وقت خسته بودم میرفتم اونجا.
ویو کوک
اومدم خونه برای ا.ت یه جعبه پر شکلات مورد علاقش رو خریده بودم .
هرچقدر صداش زدم تو خونه نبود.
فهمیدم فرار کرده.
ماشینم رو روشن کردم تو سطح شهر تاب میخوردم ولی ا.ت رو پیدا نکرده بودم دیگه خسته شده بودم از همه چی.
رفتم سمت پرتگاهی که همیشه میرفتم.
اونجا یه حس آرامشی بهم میداد.
رفتم اونجا که دیدم یه دختر نشسته لبه پرتگاه و پاهاش رو آویزون کرده.
بیشتر که دقت کردم دیدم ا.ت بود.
کوک: ا.ت تو اینجایی میدونی چقد دنبالت گشتم از چی فرار میکنی من تو رو دوست دارم میفهمی.
ا.ت: میدونم دوسم داری ولی من چی ، من دوست ندارم.
کوک: ولی ما الان یک ساله که باهم ازدواج کردیم.
ا.ت: میدونم ولی بیا از هم جدا شیم.
کوک:چی میگی اصلا میفهمی؟
ا.ت: آره میفهمم
کوک: من از تو طلاق نمیگیرم بفهم.
ا.ت: ولی من چی ، زندگی من داره نابود میشه این وسط.
ویو نویسنده.
چند ماه بعد
ویو ا.ت
کوک از اون روز به بعد باهام سرد رفتار می کرد
ولی من توی این چند ماه عاشقش شدم.
امروز میخوام بهش بگم.
شب شد کوک اومد
ا.ت: سلام بالاخره اومدی
کوک: اوهوم.
ا.ت: میشه باهم حرف بزنیم؟
کوک: فقط سریع بگو خیلی خستم
ا.ت: ببین کوک م...من ...من ..د....وست ... دارم.
کوک: واقعا میگی؟
ا.ت: معلومه ، میخوام تا همیشه پیشت باشم.
کوک: ا.ت ممنونم ازت خیلی دوست دارم.
تا همیشه.
ا.ت: منم ، عزیزم.
کوک: میخوای بریم شهربازی؟
ا.ت : آره میشه؟
کوک:آره ، حتما ، عشقم.
ا.ت: عاشقتم کوک مرسی.....مرسی..... مرسی.
کوک: خواهش میکنم. عشقم.
..
بعله و این دو جوان به پای هم فسیل شدن.🗿🪦
میدونم حیلی بد شد ولی ببخشید دیگه.😮💨
نظرتون رو بهم بگید.🌞🎃
.
وقتی دوسِت داره ولی تو دوسش نداری و میخوای از دستش فرار کنی.
.
نکته:( ا.ت ۱ ساله که به اجبار با کوک ازدواج کرده)
.
ویو ا.ت
امروز هم مثل روز های دیگه تو عمارت حئون جونگ کوک زندانیم چرا ، چون اون منو دوست داره و به همین دلیل نمیتونم از خونه برم بیرون .
ولی امروز تنها فرصتیه که میتونم از خونه فرار کنم چون امروز روز قبل کریسمس ( همون عید خودمونه) بود .
و همه رفته بودن خونه هاشون ولی در های عمارت کامل قفل بود و جونگ کوک هم سرکار بود.
رفتم یه شلوار بگ و یه کت مشکی پوشیدم و ماسک و کلاه مشکیم رو هم زدم.
یه صندلی بلند پیدا کردم گذاشتمش کنار دیوار و از دیوار پریدم و می دوییدم سمت بیرون شب شد دیگه جون نداشتم رفتم سمت پرتگاهی که هر وقت خسته بودم میرفتم اونجا.
ویو کوک
اومدم خونه برای ا.ت یه جعبه پر شکلات مورد علاقش رو خریده بودم .
هرچقدر صداش زدم تو خونه نبود.
فهمیدم فرار کرده.
ماشینم رو روشن کردم تو سطح شهر تاب میخوردم ولی ا.ت رو پیدا نکرده بودم دیگه خسته شده بودم از همه چی.
رفتم سمت پرتگاهی که همیشه میرفتم.
اونجا یه حس آرامشی بهم میداد.
رفتم اونجا که دیدم یه دختر نشسته لبه پرتگاه و پاهاش رو آویزون کرده.
بیشتر که دقت کردم دیدم ا.ت بود.
کوک: ا.ت تو اینجایی میدونی چقد دنبالت گشتم از چی فرار میکنی من تو رو دوست دارم میفهمی.
ا.ت: میدونم دوسم داری ولی من چی ، من دوست ندارم.
کوک: ولی ما الان یک ساله که باهم ازدواج کردیم.
ا.ت: میدونم ولی بیا از هم جدا شیم.
کوک:چی میگی اصلا میفهمی؟
ا.ت: آره میفهمم
کوک: من از تو طلاق نمیگیرم بفهم.
ا.ت: ولی من چی ، زندگی من داره نابود میشه این وسط.
ویو نویسنده.
چند ماه بعد
ویو ا.ت
کوک از اون روز به بعد باهام سرد رفتار می کرد
ولی من توی این چند ماه عاشقش شدم.
امروز میخوام بهش بگم.
شب شد کوک اومد
ا.ت: سلام بالاخره اومدی
کوک: اوهوم.
ا.ت: میشه باهم حرف بزنیم؟
کوک: فقط سریع بگو خیلی خستم
ا.ت: ببین کوک م...من ...من ..د....وست ... دارم.
کوک: واقعا میگی؟
ا.ت: معلومه ، میخوام تا همیشه پیشت باشم.
کوک: ا.ت ممنونم ازت خیلی دوست دارم.
تا همیشه.
ا.ت: منم ، عزیزم.
کوک: میخوای بریم شهربازی؟
ا.ت : آره میشه؟
کوک:آره ، حتما ، عشقم.
ا.ت: عاشقتم کوک مرسی.....مرسی..... مرسی.
کوک: خواهش میکنم. عشقم.
..
بعله و این دو جوان به پای هم فسیل شدن.🗿🪦
میدونم حیلی بد شد ولی ببخشید دیگه.😮💨
نظرتون رو بهم بگید.🌞🎃
۱۰.۷k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.