پارت ۴۸
پارت ۴۸
به محض ورودمون به ویلا یه دختر و یه پسر که می خورد حدودا ۲۵ ساله باشن جلومون سبز شدم و دختر به پسری که ما رو آورده بود گفت : یاشار این دوتان ؟
پسره که اسمش یاشار بود گفت : آره .
دختره مشکوک نگام کرد و بعد یه نگاه تیزی تو چشام به آیدا خیره شد .
بعد سرش رو تکون داد و گفت : خوبه
من که نفهمیدم کلا چی شده فقط با علامت سوال هایی که بالای سرم سبز شده بود به آیدا نگاه می کردم .
پسره هم وقتی دید ما خیلی پرتیم با صدای بلند گفت : چرا وایسادید برید دنبال یاشار .
با یه نگاه تیز به پسره دنبال یاشار راه افتادم آیدا هم شونه به شونم میومد .
یاشار نزدیک یه در که رسید وایساد و یه نگاه به من و آیدا انداخت و گفت : به همه سوالاش جواب می دید و اگه سوالی ازتون پرسید که جوابش رو نمی دونستید یه نگاه به من کنید حلش می کنم .
با این حرفاش ترس عمیقی رو تو وجودم حس کردم به نظر خطرناک تر از اون چیزی بودن که فکرش رو می کردم .
آروم در رو باز کرد و گفت : سلام طبق قولی که دادم آوردمشون .
کسی که پشتش به ما بود و داشت از پنجره منظره بیرون رو تماشا می کرد برگشت .
خیلیی جوون بود حدودا ۲۴ میومد .
آیدا هم با شوک به پسره نگاه می کردن امکان نداشت این رییس باشه .
پسره نگاهی به من و آیدا انداخت و نیشخندی زد و گفت : هی بدک نیستن .
من با عصبانیت گفتم : مگه ما رو واسه خرید و فروش می خواید که نی گید بدک نیستن اومدیم اینجا کمک کنیم نه اینکه تحقیر بشیم .
پسره که تعجب کرده بود گفت : اه زبونم دارین ؟
نمی دونستم
با چشای ریز شده از عصبانیت نگاش کردم که گفت : یاشار تا فردا باید آموزش های اولیه داده بشه وقت نداریم .
من : چه آموزش هایی ؟
پسره : بدون هیییچ سوالییی فقط کاری رو که می گم انجام می دی وگرنه ...
نذاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم : وگرنه چی ؟
بعد با یادآوری آرش یکی محکم زدم تو سرم و گفتم : باید به داداشم خبر بدم .
یاشار : نمیشه این قضیه سریه .
من : ینی چی سریه داداشم نگران میشه الان هم مطمئنا داره دنبال ما می گرده گوشی هامونم که گرفتین .
همون پسره که باهاش دعوا کرده بودم گفت : شماره داداشت ؟
شمارش رو گفتم و یادداشت کرد و زنگ زد .
بعد رو به یاشار گفت : از اینجا ببرشون خودم یجوری حلش می کنم .
یاشار اشاره کرد : بیاید دنبالم .
من : اول باید با داداشم حرف بزنم .
عصبی و کلافه گفت : امید من دیگه نمی تونم با اینا سر و کله بزنم .
امید : ببرشون یاشار لطفا .
همین که حرفش تموم شد آرش جواب داد .
یاشارم با اشاره به ما گفت که بریم بیرون .
عصبی قدمام رو بلند برداشتم و گفتم : چی میشه اینجا بمونم .
عصبی و با چشایی که قرمز شده بودن : حرف نباشه عصبیم نکنین بد می بینین .
آیدا : ها چیه می خوای بیای بزنیمون ؟
....
به محض ورودمون به ویلا یه دختر و یه پسر که می خورد حدودا ۲۵ ساله باشن جلومون سبز شدم و دختر به پسری که ما رو آورده بود گفت : یاشار این دوتان ؟
پسره که اسمش یاشار بود گفت : آره .
دختره مشکوک نگام کرد و بعد یه نگاه تیزی تو چشام به آیدا خیره شد .
بعد سرش رو تکون داد و گفت : خوبه
من که نفهمیدم کلا چی شده فقط با علامت سوال هایی که بالای سرم سبز شده بود به آیدا نگاه می کردم .
پسره هم وقتی دید ما خیلی پرتیم با صدای بلند گفت : چرا وایسادید برید دنبال یاشار .
با یه نگاه تیز به پسره دنبال یاشار راه افتادم آیدا هم شونه به شونم میومد .
یاشار نزدیک یه در که رسید وایساد و یه نگاه به من و آیدا انداخت و گفت : به همه سوالاش جواب می دید و اگه سوالی ازتون پرسید که جوابش رو نمی دونستید یه نگاه به من کنید حلش می کنم .
با این حرفاش ترس عمیقی رو تو وجودم حس کردم به نظر خطرناک تر از اون چیزی بودن که فکرش رو می کردم .
آروم در رو باز کرد و گفت : سلام طبق قولی که دادم آوردمشون .
کسی که پشتش به ما بود و داشت از پنجره منظره بیرون رو تماشا می کرد برگشت .
خیلیی جوون بود حدودا ۲۴ میومد .
آیدا هم با شوک به پسره نگاه می کردن امکان نداشت این رییس باشه .
پسره نگاهی به من و آیدا انداخت و نیشخندی زد و گفت : هی بدک نیستن .
من با عصبانیت گفتم : مگه ما رو واسه خرید و فروش می خواید که نی گید بدک نیستن اومدیم اینجا کمک کنیم نه اینکه تحقیر بشیم .
پسره که تعجب کرده بود گفت : اه زبونم دارین ؟
نمی دونستم
با چشای ریز شده از عصبانیت نگاش کردم که گفت : یاشار تا فردا باید آموزش های اولیه داده بشه وقت نداریم .
من : چه آموزش هایی ؟
پسره : بدون هیییچ سوالییی فقط کاری رو که می گم انجام می دی وگرنه ...
نذاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم : وگرنه چی ؟
بعد با یادآوری آرش یکی محکم زدم تو سرم و گفتم : باید به داداشم خبر بدم .
یاشار : نمیشه این قضیه سریه .
من : ینی چی سریه داداشم نگران میشه الان هم مطمئنا داره دنبال ما می گرده گوشی هامونم که گرفتین .
همون پسره که باهاش دعوا کرده بودم گفت : شماره داداشت ؟
شمارش رو گفتم و یادداشت کرد و زنگ زد .
بعد رو به یاشار گفت : از اینجا ببرشون خودم یجوری حلش می کنم .
یاشار اشاره کرد : بیاید دنبالم .
من : اول باید با داداشم حرف بزنم .
عصبی و کلافه گفت : امید من دیگه نمی تونم با اینا سر و کله بزنم .
امید : ببرشون یاشار لطفا .
همین که حرفش تموم شد آرش جواب داد .
یاشارم با اشاره به ما گفت که بریم بیرون .
عصبی قدمام رو بلند برداشتم و گفتم : چی میشه اینجا بمونم .
عصبی و با چشایی که قرمز شده بودن : حرف نباشه عصبیم نکنین بد می بینین .
آیدا : ها چیه می خوای بیای بزنیمون ؟
....
۱۷۹.۴k
۱۶ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.