پارت ۴۶
پارت ۴۶
برش داشتم و نگاش کردم به نظر قدیمی و ارزشمند میومد کمی به مغزم فشار آوردم که این اینجا چیکار می کنه که با یاد دختره بشکنی زدم .
یه خورده به رفتارشون که خیلی مشکوک می زد فک کردم .
انگار خیلی عجله داشتن لابد می خواستن به شب برنخورن اما شمه پلیسیم یه چیز دیگه می گفت .
مطمئن بودم از یچیزی فرار می کردن .
هوا داشت تاریک میشد ولی بی هیچ نتیجه ای فقط اطراف رو نگاه می کردم .
تا اینکه با کنار هم چیدن پازلا به یه نقطه قطعی رسیدم .
اونا حتما نامه رو دیده بودن و بیخیال نامه شده بودن و داشتن ازش فرار می کردن .
نمی دونستم چرا سرهنگ این نقشه رو ریخت که هر کی نامه رو پیدا کرد باید با ما همکاری کنه اما بلاخره تونسته بودم به یه نتیجه برسم .
خوشجال از این موضوع گردنبند رو تو مشتم فشار دادم و سر جای قبلی برگشتم مطمئن بودم واسه پیدا کردنش بر می گردن و اون موقع بهترین موقع برای گیر انداختنشونه .
با چادری که آورده بودم تا صبح اونجا موندم و چند ساعت بعد از طلوع آفتاب بلاخره صدای قدمایی اومد .
ار چادر بیرون اومدم و پشت یه درخت وایسادم .
خودشون بودن و مشغول گشتن شدن .
همون دختره که باهام برخورد کرده بود گفت : آیدا نیست من باید پیداش کنم .
دوستش : دریا بیشتر بگرد مگه میشه نباشه من تقریبا مطمئنم که همین جاهاست .
از پشت درخت بیرون اومدم و به سمت چادر قدم برداشتم .
که دختره صدام زد .
دریا :
با دیدن یه نفر که داشت رد میشد گفتم : ببخشید آقا .
برگشت و گفت : بله .
اه این که همون پسره است که دیروز باهاش برخورد کردم : ببخشید یه گردنبند این اطراف پیدا نکردین ؟
خیلی برامون ارزشمنده .
پسره اول کمی نگامون کرد و بعد گفت : پس شماها بودین که نامه رو خوندین .
با ترس یه نگاه به آیدا انداختم که اونم وضعیتش بهتر از من نبود ، این از کجا فهمید اصلا این کیه ؟
نگاش کردیم که دقیق تر نگام کرد و گفت : آره خودتون بودید شک ندارم .
من : از ... کجا ...می دونید ما بودیم ؟
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت : از وقتی نامه اونجا افتاده فقط دو نفر عبور کردن از اونجا که شما و دوستتون بودید .
من : گیرم که اینجوری باشه با ما چیکار دارید ؟
پسره : ما یه گروه قاچاقچی ایم که به چند نفر نیاز داریم که بدون هیچ سوالی تو سازمان ما عضو شن و شما هم طبق نقشه اون نامه رو خوندین و حالا باید عضو گروه ما بشین .
من : و اگه قبول نکنیم .
پسره یه نگاه به آیدا که ساکت بود انداخت و گفت : در غیر اینصورت مجبور به همکاریتون می کنیم .
من : کار ما چیه ؟
برش داشتم و نگاش کردم به نظر قدیمی و ارزشمند میومد کمی به مغزم فشار آوردم که این اینجا چیکار می کنه که با یاد دختره بشکنی زدم .
یه خورده به رفتارشون که خیلی مشکوک می زد فک کردم .
انگار خیلی عجله داشتن لابد می خواستن به شب برنخورن اما شمه پلیسیم یه چیز دیگه می گفت .
مطمئن بودم از یچیزی فرار می کردن .
هوا داشت تاریک میشد ولی بی هیچ نتیجه ای فقط اطراف رو نگاه می کردم .
تا اینکه با کنار هم چیدن پازلا به یه نقطه قطعی رسیدم .
اونا حتما نامه رو دیده بودن و بیخیال نامه شده بودن و داشتن ازش فرار می کردن .
نمی دونستم چرا سرهنگ این نقشه رو ریخت که هر کی نامه رو پیدا کرد باید با ما همکاری کنه اما بلاخره تونسته بودم به یه نتیجه برسم .
خوشجال از این موضوع گردنبند رو تو مشتم فشار دادم و سر جای قبلی برگشتم مطمئن بودم واسه پیدا کردنش بر می گردن و اون موقع بهترین موقع برای گیر انداختنشونه .
با چادری که آورده بودم تا صبح اونجا موندم و چند ساعت بعد از طلوع آفتاب بلاخره صدای قدمایی اومد .
ار چادر بیرون اومدم و پشت یه درخت وایسادم .
خودشون بودن و مشغول گشتن شدن .
همون دختره که باهام برخورد کرده بود گفت : آیدا نیست من باید پیداش کنم .
دوستش : دریا بیشتر بگرد مگه میشه نباشه من تقریبا مطمئنم که همین جاهاست .
از پشت درخت بیرون اومدم و به سمت چادر قدم برداشتم .
که دختره صدام زد .
دریا :
با دیدن یه نفر که داشت رد میشد گفتم : ببخشید آقا .
برگشت و گفت : بله .
اه این که همون پسره است که دیروز باهاش برخورد کردم : ببخشید یه گردنبند این اطراف پیدا نکردین ؟
خیلی برامون ارزشمنده .
پسره اول کمی نگامون کرد و بعد گفت : پس شماها بودین که نامه رو خوندین .
با ترس یه نگاه به آیدا انداختم که اونم وضعیتش بهتر از من نبود ، این از کجا فهمید اصلا این کیه ؟
نگاش کردیم که دقیق تر نگام کرد و گفت : آره خودتون بودید شک ندارم .
من : از ... کجا ...می دونید ما بودیم ؟
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت : از وقتی نامه اونجا افتاده فقط دو نفر عبور کردن از اونجا که شما و دوستتون بودید .
من : گیرم که اینجوری باشه با ما چیکار دارید ؟
پسره : ما یه گروه قاچاقچی ایم که به چند نفر نیاز داریم که بدون هیچ سوالی تو سازمان ما عضو شن و شما هم طبق نقشه اون نامه رو خوندین و حالا باید عضو گروه ما بشین .
من : و اگه قبول نکنیم .
پسره یه نگاه به آیدا که ساکت بود انداخت و گفت : در غیر اینصورت مجبور به همکاریتون می کنیم .
من : کار ما چیه ؟
۲۰۷.۱k
۰۶ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.