پارت ۴۹
پارت ۴۹
بیا بکشمون اصلا این دیگه چه وضعشه جواب یه سوالم درست حسابی نمی دید.
با لبخند مسخره ای بازوی آیدا رو گرفتم و در گوشش گفتم : نباید باهاشون لج کنیم فعلا هر چی گفتن انجام می دیم .
یاشار که به نظر آروم تر شده بود گفت : برید تو این اتاق منم میام چند دیقه دیگه .
کاری که گفت رو انجام دادیم و وارد اتاق شدیم .
یه اتاق پر از انواع وسایل رزمی از لباس تا اسلحه همه چی بود .
هر دو به همدیگه نگاه کردیم و با دو رفتیم سمت وسایل .
مشغول وارسی اسلحه ها بودیم که یاشار وارد شد .
یاشار : قبلا هنر های رزمی کار کردین ؟
من : آره کاراته و کنگفو به صورت حرفه ای و ووشو و ژیمناستیکم کما بیش بلدم .
آیدا : منم همینا رو بلدم .
پسره با لبخند گفت : عالیه پس می تونیم زودتر از اون چیزی که فکرش رو می کردم پیش بریم .
چنتا حرکت که مربوط به دفاع شخصی بود یادمون داد و بعدش گفت : حالا باید رو سرعا کار کنیم .
همینطور که مشغول بودیم نکاتی رو می گفت که حتما باید رعایتش می کردیم .
بعد از ورزش و نکاتی که یاد گرفتیم اجازه داد تا بریم تو اتاق کناری و گفت : اینحا استراحت می کنید و فردا ساعت ۷ دوباره بیاین همینجا .
شامم براتون میارن تو اتاق نیازی نیست بیاید بیرون .
بعدشم رفت .
تو کمد پر از لباس بود منم از بین اون ها یه مانتو و شلوار برداشتم و رفتم حموم .
تو حموم هم همه چی بود و این منو هیلی متعجب کرد .
بعد از من آیدا رفت دوش بگیره و منم مشغول خشک کردن موهام شدم .
آیدا که بیرون اومد موهای منو بافت و منم موهاش رو بافتم .
در زدن که آیدا رفت در رو باز کنه شال رو تو هوا واسش فرستادم و خودمم شالم رو پوشیدم که یه خانم بود غذا رو آورده بود منم که خیلی گرسنم بود صبر نکردم و تند تند مشغول خوردن شدم .
یعد از غذا ظرفا رو بردم تو آشپزخونه و تو ظرفشوییی گذاشتم .
همین که برگشتم چشم تو چشم یاشار شدم .
من : ظرفا رو آورده بودم .
سرش رو تکون داد و دستش رو از کنار من رد کرد که با شوک به دستاش نگا کردم که در یخچال رو باز کرد .
نفس عمیقی کشیدم و با دو رفتم تو اتاق .
آیدا خوابیده بود .
تازه متوجه دکور اتاق شدم .
یه اتاق طوسی سفید که پرده های سفید داشت و تختش طوسی بود .
کمداشم طوسی سفید خیلی خوشگل بود .
منم خودم رو روی تخت انداختم ولی هر کاری کردم خوابم نبرد .
رفتم تو بالکن و مشغول تماشای ستاره ها شدم .
هوا خیلی خوب بود و بادی که می وزید حس خوبی رو بهم داده بود .
با لبخند دنبال ماه گشتم و تو کنج آسمون پیداش کردم که ستاره ها دورش حلقه زده بودن و نمی ذاشتن تنها بمونه .
بیخیال قصه ای که تو ذهنم واسه آسنون درست کرده بودم شدم و با لبخند سرم روی بالشت گذاشتم و خوابیدم .
....
بیا بکشمون اصلا این دیگه چه وضعشه جواب یه سوالم درست حسابی نمی دید.
با لبخند مسخره ای بازوی آیدا رو گرفتم و در گوشش گفتم : نباید باهاشون لج کنیم فعلا هر چی گفتن انجام می دیم .
یاشار که به نظر آروم تر شده بود گفت : برید تو این اتاق منم میام چند دیقه دیگه .
کاری که گفت رو انجام دادیم و وارد اتاق شدیم .
یه اتاق پر از انواع وسایل رزمی از لباس تا اسلحه همه چی بود .
هر دو به همدیگه نگاه کردیم و با دو رفتیم سمت وسایل .
مشغول وارسی اسلحه ها بودیم که یاشار وارد شد .
یاشار : قبلا هنر های رزمی کار کردین ؟
من : آره کاراته و کنگفو به صورت حرفه ای و ووشو و ژیمناستیکم کما بیش بلدم .
آیدا : منم همینا رو بلدم .
پسره با لبخند گفت : عالیه پس می تونیم زودتر از اون چیزی که فکرش رو می کردم پیش بریم .
چنتا حرکت که مربوط به دفاع شخصی بود یادمون داد و بعدش گفت : حالا باید رو سرعا کار کنیم .
همینطور که مشغول بودیم نکاتی رو می گفت که حتما باید رعایتش می کردیم .
بعد از ورزش و نکاتی که یاد گرفتیم اجازه داد تا بریم تو اتاق کناری و گفت : اینحا استراحت می کنید و فردا ساعت ۷ دوباره بیاین همینجا .
شامم براتون میارن تو اتاق نیازی نیست بیاید بیرون .
بعدشم رفت .
تو کمد پر از لباس بود منم از بین اون ها یه مانتو و شلوار برداشتم و رفتم حموم .
تو حموم هم همه چی بود و این منو هیلی متعجب کرد .
بعد از من آیدا رفت دوش بگیره و منم مشغول خشک کردن موهام شدم .
آیدا که بیرون اومد موهای منو بافت و منم موهاش رو بافتم .
در زدن که آیدا رفت در رو باز کنه شال رو تو هوا واسش فرستادم و خودمم شالم رو پوشیدم که یه خانم بود غذا رو آورده بود منم که خیلی گرسنم بود صبر نکردم و تند تند مشغول خوردن شدم .
یعد از غذا ظرفا رو بردم تو آشپزخونه و تو ظرفشوییی گذاشتم .
همین که برگشتم چشم تو چشم یاشار شدم .
من : ظرفا رو آورده بودم .
سرش رو تکون داد و دستش رو از کنار من رد کرد که با شوک به دستاش نگا کردم که در یخچال رو باز کرد .
نفس عمیقی کشیدم و با دو رفتم تو اتاق .
آیدا خوابیده بود .
تازه متوجه دکور اتاق شدم .
یه اتاق طوسی سفید که پرده های سفید داشت و تختش طوسی بود .
کمداشم طوسی سفید خیلی خوشگل بود .
منم خودم رو روی تخت انداختم ولی هر کاری کردم خوابم نبرد .
رفتم تو بالکن و مشغول تماشای ستاره ها شدم .
هوا خیلی خوب بود و بادی که می وزید حس خوبی رو بهم داده بود .
با لبخند دنبال ماه گشتم و تو کنج آسمون پیداش کردم که ستاره ها دورش حلقه زده بودن و نمی ذاشتن تنها بمونه .
بیخیال قصه ای که تو ذهنم واسه آسنون درست کرده بودم شدم و با لبخند سرم روی بالشت گذاشتم و خوابیدم .
....
۱۸۹.۵k
۱۶ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.