🍷ارباب و برده 🍷پارت 9
🍷ارباب و برده 🍷
پارت_9
دستمو گرفت و بلند شد که دیدم......زمین خونیه.....پای دختره زخمی شده بود....بدجوری زخمی شده بود .....عصبی شدم که دروغ گفت ....
و گفتم:
کوک: با این پای خونیت خوبی؟؟؟!!!( با داد و عصبی)
ا/ت:چیزی نیست ...فقط کمی زخمی شدم(آروم و معصومانه)
کوک:میتونی راه بری؟!(کمی نگران)
ا/ت:فک کنم نه ...ارباب
ویو کوک:گفت نمیتونه راه بره ...واقعآ واسه خودم متاسفم....اگه نمیذاشتم از اتاق بره بیرون اینطوری نمیشد......خواست راه بره که افتاد و منم فوراً گرفتمش....برآید بغلش کردم و نگهبانا رو صدا زدم. که ماشین رو آماده کنن....که گفت:
ا/ت:ارباب میشه یه...یه چیزی بپوشید لطفا °°(خجالت زده)
کوک:چرا؟؟ (خنده)
ا/ت: آخه الان منو بغل کردید و هیچی تنتون نیست...من...من یکم معذبم(خجالت زده )
کوک: نمیخواد معذب باشی از الان به بعد وضعت همینه باید عادت کنی( الان که دارن مکالمه میکنن کوک ا/ت رو به سمت ماشین داخل حیاط میبره)
ا/ت:بله..ارباب(نا امید)
ویو کوک :معلوم بود که خیلی معذبه ....واسه همین گذاشتمش صندلی عقب ماشین و اجوما رو صدا زدم که یه لباس برام بیاره و تنم کردم ...یه لباس دکمه دار سفید بود چند تا از دکمه هاشو بستم و سوار شدم ....یادم افتاد تهیونگ هنوز داخله و بهش پیام دادم شب بعد از شام بیاد تا حرف بزنیم....به دختره نگاه کردم و دیدم لباسش بازه واسه همین یه پارچه انداختم رو پاش که گفت:
ا/ت: ممنون ارباب اما من خیلی گرممه
کوک:هرجور راحتی منم گرممه تو برش دار منم لباسمو در میارم...هوم؟؟
ا/ت:نه خوبه کی گفته گرمه (کیوت)
کوک: (خنده)
ویوا/ت:داشتم فکر میکردم که چرا اون پارچه رو انداخت رو پام....تو همین فکرا بودم که خیلی یهویی ارباب نزدیکم شد جوری که ۲ یا ۳ سانت با صورتم فاصله داشت و گفت:
کوک:......
{پایان}
گفتم که زندگی با خماری زیباستتتتت🤣👌
شرایط پارت بعد ۲ فالوور و ۵ کامنت از ۵ نفر و ۱۲ لایک
پارت_9
دستمو گرفت و بلند شد که دیدم......زمین خونیه.....پای دختره زخمی شده بود....بدجوری زخمی شده بود .....عصبی شدم که دروغ گفت ....
و گفتم:
کوک: با این پای خونیت خوبی؟؟؟!!!( با داد و عصبی)
ا/ت:چیزی نیست ...فقط کمی زخمی شدم(آروم و معصومانه)
کوک:میتونی راه بری؟!(کمی نگران)
ا/ت:فک کنم نه ...ارباب
ویو کوک:گفت نمیتونه راه بره ...واقعآ واسه خودم متاسفم....اگه نمیذاشتم از اتاق بره بیرون اینطوری نمیشد......خواست راه بره که افتاد و منم فوراً گرفتمش....برآید بغلش کردم و نگهبانا رو صدا زدم. که ماشین رو آماده کنن....که گفت:
ا/ت:ارباب میشه یه...یه چیزی بپوشید لطفا °°(خجالت زده)
کوک:چرا؟؟ (خنده)
ا/ت: آخه الان منو بغل کردید و هیچی تنتون نیست...من...من یکم معذبم(خجالت زده )
کوک: نمیخواد معذب باشی از الان به بعد وضعت همینه باید عادت کنی( الان که دارن مکالمه میکنن کوک ا/ت رو به سمت ماشین داخل حیاط میبره)
ا/ت:بله..ارباب(نا امید)
ویو کوک :معلوم بود که خیلی معذبه ....واسه همین گذاشتمش صندلی عقب ماشین و اجوما رو صدا زدم که یه لباس برام بیاره و تنم کردم ...یه لباس دکمه دار سفید بود چند تا از دکمه هاشو بستم و سوار شدم ....یادم افتاد تهیونگ هنوز داخله و بهش پیام دادم شب بعد از شام بیاد تا حرف بزنیم....به دختره نگاه کردم و دیدم لباسش بازه واسه همین یه پارچه انداختم رو پاش که گفت:
ا/ت: ممنون ارباب اما من خیلی گرممه
کوک:هرجور راحتی منم گرممه تو برش دار منم لباسمو در میارم...هوم؟؟
ا/ت:نه خوبه کی گفته گرمه (کیوت)
کوک: (خنده)
ویوا/ت:داشتم فکر میکردم که چرا اون پارچه رو انداخت رو پام....تو همین فکرا بودم که خیلی یهویی ارباب نزدیکم شد جوری که ۲ یا ۳ سانت با صورتم فاصله داشت و گفت:
کوک:......
{پایان}
گفتم که زندگی با خماری زیباستتتتت🤣👌
شرایط پارت بعد ۲ فالوور و ۵ کامنت از ۵ نفر و ۱۲ لایک
۶.۷k
۰۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.