🍷ارباب و برده 🍷پارت 7
🍷ارباب و برده 🍷
پارت_7
قدمهاشو تندتر کرد...واقعا ترسیدم فکر کردم مثل بابام میخواد منو بزنه و همین که نزدیکم شد نشستم رو زمین و دستام رو رو سرم گرفتم و چشمامو بستم (مثل حالت دفاعی برای زلزله)که منو نزنه و با گریه گفتم :
ا/ت: ارباب من نمیخوام دخترونگیمو از دست بدم( تند و با کمی جیغ و گریه)
ویو ا/ت: هر لحظه منتظر بودم که دردی رو احساس کنم که بعد چند ثانیه دیدم هیچ اتفاقی نیفتاد ....دستامو از جلو صورتم و روی سرم برداشتم و چشمام رو باز کردم که دیدم اونم جلوم نشسته و نگام میکنه ...
ویو کوک:فکر کرد میخوام بزنمش واسه همین خیلی ترسید و با گریه گفت دوست داره یه دختر بمونه....واقعا دلم سوخت براش... اما !....
من چرا باید برای کسی که حتی اسمشم نمیدونم دلم بسوزه ؟؟!.... چی دارم میگم ...وای خدا دارم دیوونه میشم...اما به روی خودم نیاوردم و ادامه دادم:
کوک:چیه کوچولویه ارباب؟؟!(با حالت ددی طور)
کوک: میترسی ازم؟!!!(با صدای خش دار)
کوک:حالا که دختر خوبی هستی اینبارو میزارم بری....!! فقط هروقت صدات زدم در دسترس باش....
ویو ا/ت :بهم گفت کوچولویه ارباب؟ واقعا یعنی الان گفت میزاره برم؟؟!
نگاهش میکردم و از ترس به خودم میلرزیدم ...واقعا چه انتظاری از خودم دارم ؟من یه دختر ۱۷ ساله و اون شاید یه مرد مافیایه تقریبا ۳۰ ساله که خیلیا جلو چشماش جون دادن ... داشتم تو ذهنم سنگین سبک میکردم که یهو از جاش بلند شد و منم با بلند شدنش جا خوردم و ترسیدم که گفت:
کوک:نترس !..( با خنده)
ا/ت:......
کوک: میتونی بری( رفت و قفل در رو باز کرد و به بیرون اشاره کرد)
ا/ت: ا...ا...ر...رباب میتونم برم؟!
کوک:آره تا پشیمون نشدم (سرد و جدی)
ا/ت: چ..چ...ش...ش..م
ویو ا/ت: از اتاق خارج شدم و ارباب در رو بست....انگار از زندان آزاد شدم ... رفتم طبقه ی پایین و خواستم برم تا اجوما رو ببینم که در زدن...
و نگبانای جلوی در نبودن و فکر کنم رفته بودن برای نهار چون ساعت تقریبا ۲ بود و وقت نهار .....دوباره در زدن و منم رفتم تا درو باز کنم....تقریبا ۵ ساعت بود وارد عمارت شده بودم....به این فکر میکردم... که با باز کردن در رشته ی افکارم گسسته شد.......
{پایان}
اینم عمل به قول چرا
تو کامنتا انرژی نمیدید گریه کنم؟😢
میخوام یه فیک یا رمان دیگرو هم شروع کنم تو کامنتا پیشنهاد بدید از کی باشه و با چه ژانر ی باشه؟! و اسم برای رمان هم بگید
مرسی که خوندید تا آخر...
پارت_7
قدمهاشو تندتر کرد...واقعا ترسیدم فکر کردم مثل بابام میخواد منو بزنه و همین که نزدیکم شد نشستم رو زمین و دستام رو رو سرم گرفتم و چشمامو بستم (مثل حالت دفاعی برای زلزله)که منو نزنه و با گریه گفتم :
ا/ت: ارباب من نمیخوام دخترونگیمو از دست بدم( تند و با کمی جیغ و گریه)
ویو ا/ت: هر لحظه منتظر بودم که دردی رو احساس کنم که بعد چند ثانیه دیدم هیچ اتفاقی نیفتاد ....دستامو از جلو صورتم و روی سرم برداشتم و چشمام رو باز کردم که دیدم اونم جلوم نشسته و نگام میکنه ...
ویو کوک:فکر کرد میخوام بزنمش واسه همین خیلی ترسید و با گریه گفت دوست داره یه دختر بمونه....واقعا دلم سوخت براش... اما !....
من چرا باید برای کسی که حتی اسمشم نمیدونم دلم بسوزه ؟؟!.... چی دارم میگم ...وای خدا دارم دیوونه میشم...اما به روی خودم نیاوردم و ادامه دادم:
کوک:چیه کوچولویه ارباب؟؟!(با حالت ددی طور)
کوک: میترسی ازم؟!!!(با صدای خش دار)
کوک:حالا که دختر خوبی هستی اینبارو میزارم بری....!! فقط هروقت صدات زدم در دسترس باش....
ویو ا/ت :بهم گفت کوچولویه ارباب؟ واقعا یعنی الان گفت میزاره برم؟؟!
نگاهش میکردم و از ترس به خودم میلرزیدم ...واقعا چه انتظاری از خودم دارم ؟من یه دختر ۱۷ ساله و اون شاید یه مرد مافیایه تقریبا ۳۰ ساله که خیلیا جلو چشماش جون دادن ... داشتم تو ذهنم سنگین سبک میکردم که یهو از جاش بلند شد و منم با بلند شدنش جا خوردم و ترسیدم که گفت:
کوک:نترس !..( با خنده)
ا/ت:......
کوک: میتونی بری( رفت و قفل در رو باز کرد و به بیرون اشاره کرد)
ا/ت: ا...ا...ر...رباب میتونم برم؟!
کوک:آره تا پشیمون نشدم (سرد و جدی)
ا/ت: چ..چ...ش...ش..م
ویو ا/ت: از اتاق خارج شدم و ارباب در رو بست....انگار از زندان آزاد شدم ... رفتم طبقه ی پایین و خواستم برم تا اجوما رو ببینم که در زدن...
و نگبانای جلوی در نبودن و فکر کنم رفته بودن برای نهار چون ساعت تقریبا ۲ بود و وقت نهار .....دوباره در زدن و منم رفتم تا درو باز کنم....تقریبا ۵ ساعت بود وارد عمارت شده بودم....به این فکر میکردم... که با باز کردن در رشته ی افکارم گسسته شد.......
{پایان}
اینم عمل به قول چرا
تو کامنتا انرژی نمیدید گریه کنم؟😢
میخوام یه فیک یا رمان دیگرو هم شروع کنم تو کامنتا پیشنهاد بدید از کی باشه و با چه ژانر ی باشه؟! و اسم برای رمان هم بگید
مرسی که خوندید تا آخر...
۷.۶k
۰۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.