یادی از گذشته ها و دوران کودکی هایمان
یادی از گذشته ها و دوران کودکی هایمان
چقدر دلم برای آن کوچه محل قدیمیمان تنگ شده است.چقدر دلم برای آن گذشته های خوب تنگ شده است،آن زمانهایی که. هنوز تکنولوژی کامل پیشرفت نکرده بود.
چقدر دلم برای بوی قرمه سبزی های مادربزرگم تنگ شده...برای آن شیشه های بزرگ رنگارنگ ترشی کنج حیاط،برای گلدان های زیبای کنار حوض،برای آن خانه ی قدیمی با آن همه خاطرات خوب و بد.
قبلنا چقدر آدم ها مهربانتر و صمیمی تر بودند و چقدر دلم برای آن همبازی قدیمی ام تنگ شده....
قدیما کودک و کم عقل بودم، که همین کودکی و کم عقلی ام باعث شده بود مدت های زیادی بلندبلند بخندم و گریه کنم.اراده ی بیشتری هم داشتم.
کودکی با شور و هیجان بودم.یادش بخیر قبلنا چقدر به چیزهای کوچک ذوق میکردم و خوشحال میشدم.تا کودک بودم قدر آن لحظه ها را ندانستم.
وچقدر دلم برای حماقت های قبلا ام تنگ شده!!دلم برای وقتهایی که بی دغدغه ساعتها میخوابیدم و جز خواب خوش، هیچ خوابی نمیدیدم تنگ شده!دلم برای روزهایی که تا سی سالگی قرن ها راه بود و به نظرم سی ساله ها خیلی گنده و بزرگ بود تنگ شده! دلم برای دغدغه ها و دلخوشی های کوچک و آرزوهای بزرگ تنگ شده!
ولی الان کجاست آن دستهای کارکرده و زبر مادربزرگم؟کجاست آن کوچه با آن خانه ی قدیمی که هزاران خاطره در آن دفن شده؟ کجاست آن کودک پرشور و هیجانی که دلخوشی های کوچک و آرزوهای بلندی داشت؟کجاست آن همبازی مهربان قدیمی؟چه شد آن خاطره ها؟چه شد آن کوچه؟ کجا رفت آن خانه ی قدیمی با آن مردمش؟
#کیمیا_ای_پی
چقدر دلم برای آن کوچه محل قدیمیمان تنگ شده است.چقدر دلم برای آن گذشته های خوب تنگ شده است،آن زمانهایی که. هنوز تکنولوژی کامل پیشرفت نکرده بود.
چقدر دلم برای بوی قرمه سبزی های مادربزرگم تنگ شده...برای آن شیشه های بزرگ رنگارنگ ترشی کنج حیاط،برای گلدان های زیبای کنار حوض،برای آن خانه ی قدیمی با آن همه خاطرات خوب و بد.
قبلنا چقدر آدم ها مهربانتر و صمیمی تر بودند و چقدر دلم برای آن همبازی قدیمی ام تنگ شده....
قدیما کودک و کم عقل بودم، که همین کودکی و کم عقلی ام باعث شده بود مدت های زیادی بلندبلند بخندم و گریه کنم.اراده ی بیشتری هم داشتم.
کودکی با شور و هیجان بودم.یادش بخیر قبلنا چقدر به چیزهای کوچک ذوق میکردم و خوشحال میشدم.تا کودک بودم قدر آن لحظه ها را ندانستم.
وچقدر دلم برای حماقت های قبلا ام تنگ شده!!دلم برای وقتهایی که بی دغدغه ساعتها میخوابیدم و جز خواب خوش، هیچ خوابی نمیدیدم تنگ شده!دلم برای روزهایی که تا سی سالگی قرن ها راه بود و به نظرم سی ساله ها خیلی گنده و بزرگ بود تنگ شده! دلم برای دغدغه ها و دلخوشی های کوچک و آرزوهای بزرگ تنگ شده!
ولی الان کجاست آن دستهای کارکرده و زبر مادربزرگم؟کجاست آن کوچه با آن خانه ی قدیمی که هزاران خاطره در آن دفن شده؟ کجاست آن کودک پرشور و هیجانی که دلخوشی های کوچک و آرزوهای بلندی داشت؟کجاست آن همبازی مهربان قدیمی؟چه شد آن خاطره ها؟چه شد آن کوچه؟ کجا رفت آن خانه ی قدیمی با آن مردمش؟
#کیمیا_ای_پی
۴.۶k
۱۴ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.