برده part
﴿ برده ﴾ part 17
جیمین عصبی مشتی به دیوار زد و پر خشم داد زد : لعنت بهت اگه دستم بهت برسه خودم میکشمت
هویون که از دور به جیمین نگاه میکرد نفسی از این عصبی بودن جیمین کشید و به سمتش راهی شد توی آن کوچه هیچکس جز از آن دونفر نبود و هیچ ردی از پوستر نبود هویون خونسرد نزدیکش شد و به آرامی دست جیمین رو در دستش گرفت خونسرد نجوا کرد : دستتو میزنی به دیوار زخمی میشی
جیمین عصبی و با غیض دستشو از پست هویون بیرون کشید و بی خبر از اینکه قلب آن دختر جوان رو شکست با این کارش در اصل همه مردا این طوری بودن بی خبر قلب دخترا رو میشکنند هویون نفس عمیقی کشید تا اینکه جیمین عصبی گفت : اونجا ها رو نگاه کردی پوستری نبود
هویون با لحن دلخور مانندی گفت : نه نبود
جیمین کلافه اوفی کشید و کناره جاده روی زمین نشست عصبی از این بود که چرا نمیتونه اون آدمی که این پوستر ها رو میزنه پیدا کنه امروز که واسه دریافت چیزی اومده بود اما باز پوستر نزده بود هویون با دیدن جیمین که انقدر عصبیه ناراحت شد چرا که اون جیمین رو دوست داشت از تحه دلش قدم برداشت سمتش و کنارش ایستاد با اینکه ازش دلخور بود درحالیکه نگاهش به جلو بود گنگ لب زد : جیمی پاشو
جیمین عصبی گفت : که چی بشه ها ..
هویون گنگ دستی لای موهایش کشید و زیر لب زمزمه کرد : این پسر منو دیونه میکنه آخر ..
گنگ جلویش زانو زد و با هر دو دست هایش یقه جیمین رو محکم گرفت و سمته خودش کشید حال صورتش در یک سانتی صورتش قرار داشت بدون هیچ گونه عصبانیتی خونسرد لب زد : بلند میشی یا کتک میخوری
جیمین دست های هویون رو کنار زد و از روی زمین بلند شد همینکه تکانی به لباسش داد و به جلو نگاه کرد هیچ ردی از هویون نبود بهت زده پلک زد چطور آنقدر زود غیب شد متعجب زیر لبی زمزمه کرد : واقعا توی غیب شدن کارش عالیه،
بعد از سوار شدن در ماشین جیمین به سمته عمارت حرکت کردن ، در طی راه جیمین همش حرف میزد اما جوابی از طرفه هویون دریافت نمیکرد اما اصلا متوجه نمیشد برای چی دلخوره،
تا اینکه به عمارت رسیدن هویون بی صدا پیاده شد و به داخل عمارت رفت
جیمین بعد از پیاده شدن عصبی درو کوبید و چشم دوخت به آسمانی که تاریک شده بود عصبی زمزمه کرد : من پیداش میکنم اون سایه شب رو
با ورودش به سالن لحظه ای به دختر غریبه ای که کنار یون نشسته بود چشم دوخت به زنش عموش با مهربانی روبه جیمین و هویونی که کنار هم ایستاده بودن نگاه کرد و گفت : بچه ها ایشون خانم یه سول هستن خیلی اتفاقی آشنا شدیم بخاطر سم پاشی توی خونش گفتم بیاد اینجا بمونه
جیمین عصبی مشتی به دیوار زد و پر خشم داد زد : لعنت بهت اگه دستم بهت برسه خودم میکشمت
هویون که از دور به جیمین نگاه میکرد نفسی از این عصبی بودن جیمین کشید و به سمتش راهی شد توی آن کوچه هیچکس جز از آن دونفر نبود و هیچ ردی از پوستر نبود هویون خونسرد نزدیکش شد و به آرامی دست جیمین رو در دستش گرفت خونسرد نجوا کرد : دستتو میزنی به دیوار زخمی میشی
جیمین عصبی و با غیض دستشو از پست هویون بیرون کشید و بی خبر از اینکه قلب آن دختر جوان رو شکست با این کارش در اصل همه مردا این طوری بودن بی خبر قلب دخترا رو میشکنند هویون نفس عمیقی کشید تا اینکه جیمین عصبی گفت : اونجا ها رو نگاه کردی پوستری نبود
هویون با لحن دلخور مانندی گفت : نه نبود
جیمین کلافه اوفی کشید و کناره جاده روی زمین نشست عصبی از این بود که چرا نمیتونه اون آدمی که این پوستر ها رو میزنه پیدا کنه امروز که واسه دریافت چیزی اومده بود اما باز پوستر نزده بود هویون با دیدن جیمین که انقدر عصبیه ناراحت شد چرا که اون جیمین رو دوست داشت از تحه دلش قدم برداشت سمتش و کنارش ایستاد با اینکه ازش دلخور بود درحالیکه نگاهش به جلو بود گنگ لب زد : جیمی پاشو
جیمین عصبی گفت : که چی بشه ها ..
هویون گنگ دستی لای موهایش کشید و زیر لب زمزمه کرد : این پسر منو دیونه میکنه آخر ..
گنگ جلویش زانو زد و با هر دو دست هایش یقه جیمین رو محکم گرفت و سمته خودش کشید حال صورتش در یک سانتی صورتش قرار داشت بدون هیچ گونه عصبانیتی خونسرد لب زد : بلند میشی یا کتک میخوری
جیمین دست های هویون رو کنار زد و از روی زمین بلند شد همینکه تکانی به لباسش داد و به جلو نگاه کرد هیچ ردی از هویون نبود بهت زده پلک زد چطور آنقدر زود غیب شد متعجب زیر لبی زمزمه کرد : واقعا توی غیب شدن کارش عالیه،
بعد از سوار شدن در ماشین جیمین به سمته عمارت حرکت کردن ، در طی راه جیمین همش حرف میزد اما جوابی از طرفه هویون دریافت نمیکرد اما اصلا متوجه نمیشد برای چی دلخوره،
تا اینکه به عمارت رسیدن هویون بی صدا پیاده شد و به داخل عمارت رفت
جیمین بعد از پیاده شدن عصبی درو کوبید و چشم دوخت به آسمانی که تاریک شده بود عصبی زمزمه کرد : من پیداش میکنم اون سایه شب رو
با ورودش به سالن لحظه ای به دختر غریبه ای که کنار یون نشسته بود چشم دوخت به زنش عموش با مهربانی روبه جیمین و هویونی که کنار هم ایستاده بودن نگاه کرد و گفت : بچه ها ایشون خانم یه سول هستن خیلی اتفاقی آشنا شدیم بخاطر سم پاشی توی خونش گفتم بیاد اینجا بمونه
- ۲.۵k
- ۰۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط