Season Nightmare of Love

Season✨️2 _ Nightmare of Love💖✨️
Part 108



سویون: تو چرا؟ تو چرا باور کردی؟ چرا فکر کردی همچین آدمی هستم؟ چرا فکر کردی خیانت میکنم؟ تو که بیشتر از همه منو میشناسی...تو که برادرم بودی چطور...چطور تونستی باور کنی؟ چطور میتونی بهم تهمت بزنی؟...( گریه شدید)
یونگی لحظه ای در فکر فرو رفت...سویون راست می‌گفت یونگی اونو خوب می‌شناخت میدونست که همچین آدمی نیست ولی بازم محلی بهش نداد و تو همون حال ترکش کرد سویون اون روز انقدر گریه کرد که گریش با بیهوش شدنش تموم شد....
چشماش رو باز کرد اما دیگه از زندان تنگ و تاریک خبری نبود لباسش کثیف و کهنه نبود انگار همه چیز رو خواب دیده بود خوشحال بود چون خواب دیده که در باز شد و جیمین وارد شد اما با چهره سرد و خشک
جیمین: تنها یک سوال ازت میپرسم و تو راستش رو بهم میگی.(سرد)
سویون سرش رو تکون داد
جیمین: پدر اون بچه کیه؟
با این حرف جیمین شک سویون به این که خواب نبوده به واقیت تبدیل شد سویون سرش رو انداخت پایین و بغض کرد
جیمین: با تو ام...میگم پدر اون بچه کیه؟
سویون: بچه ای وجود نداره
جیمین: به من دروغ نگو
سویون: باور کن...بچه ای وجود نداره
جیمین: نمیتونم باور کنم چطور حالت تهوع داشتی؟ بعدم پزشک گفت بارداری ولی خودت قبول نداری؟
سویون: معلومه..چطور وقتی هنوز دخترم باردار باشم؟
جیمین: باور نمیکنم...
جیمین پشتش رو کرد به سویون
جیمین: فردا از قصر میری...برمیگردی خونت
سویون که با این حرف جیمین انگار آب سرد روی سرش خالی کرده بودن گفت
سویون: چ..چی؟
جیمین: همین که شنیدی؟
سویون: جیمین...من...من نمیتونم بدون تو زندگی کنم
جیمین: هه...تو نمیتونی؟ اون موقع که داشتی خیانت میکردی میدونستی...
سویون: جیمین میگم باردار نیستم...
اما جیمین حرفش رو نشنیده گرفت و از اتاق خارج شد و رفتنش مساوی بود با رها شدن سویون روی زمین چرا؟ چرا حرفش رو باور نمی‌کرد...مگه اون دختر چه گناهی کرده بود که این بود تاوان زندگیش؟ چرا؟
....
فردا شد روزی که سویون رو از قصر بیرون کردن سویون رو همونطور بیرون از قصر رهاش کردن همه مردم دورش جمع شدن و شروع کردن به پچ پچ کردن سویون از جاش بلند شد و با همون لباس سفید و مو های ژولیده بلند شد و به طرف خونش حرکت کرد همه مردم بهش فوش میدادن و گاهی به سمتش چیزی پرت میکردن که بالاخره سویون به خونش رسید با بدن زخمی وارد شد ولی...
پدر: کجا میای؟



....
ادامه دارد...