Season Nightmare of Love
Season✨️2 _ Nightmare of Love💖✨️
Part 107
سویون: بانوی من باور کنید...باور کنید من باردار نیستم
ملکه: پس این بچه چیه؟ این بچه مال کیه؟ وقتی هنوز با جیمین کاری انجام ندادی...پس این بچه مال کیه؟
سویون: بانوی من باور کنید....باور کنید که حتما اشتباهی شده
ملکه: دیگه چی رو میخوام باور کنم....نگهبان ها
نگهبان: بله بانوی من
ملکه: ببریدش
سویون ترسید نگهبان ها به سراغش اومدن و اون لحظه همه توی شک بودن سویون به جیمین پناه برد دستش رو گرفت
سویون: جیمین...جیمین ..تو که توکه باور نمیکنی مگه نه؟
دست جیمین رو گرفت ولی جیمین دستش رو با بیرحمی از دست سویون بیرون کشید نگهبان ها بازو های سویون رو گرفته بودن و کشون کشون میبردنش سویون کلی التماس کرد ولی هیچ کس...جیمین که حتی نگاه به سویون نکرد...سویون به دم در رسید به آخرین امیدش خیره شد...یونگی...برادرش کسی که همیشه پشتش بود
سویون: یونگی...یونگی نجاتم بده،....یونگی باور کن همش دروغه من کاری نکردم
سویون با دستاش لباس یونگی رو چنگ زد یونگی دست های خواهرش رو گرفت و از لباسش جدا کرد
سویون: یونگی...یونگی چیکار میکنی؟
[ توجه جیمین با سویون کاری نکره بودن یک دوم این که تمام این حرف هارو سویون با گریه میگه]
سویون رو به یکی از سلول ها انداختن سویون که روی زمین نشسته بود و التماس میکرد که کار اون نیست التماس میکرد که اون کاری نکرده ولی کسی حرفش رو باور نمیکرد....
....
سه روزه تنها تو این سلول نشسته...نه چیزی میخوره...نه خواب کافی داره حالش داغونه که چرا حتی..حتی برادرش باید بهش پشت کنه...چرا اون این حرف رو باور کرده...چطور تونستن بهش تهمت بزنن حتی شوهرش کسی که عاشقش بود دیگه حرفش رو باور نداشت اما سویون میدونست که بچه ای توی شکمش نبود چطور امکان داشت وقتی هنوز دختر بود باردار باشه...با قرار گرفتن پاهایی جلوی در نگاهش رو به سمت صاحب اون پاها داد
سریع از جاش بلند شد و روی زمین زانو زد و لا دوتا دست هاش میله های زندان رو گرفت..
سویون: یونگی...یونگی اومدی؟
یونگی: چطور تونستی؟
سویون: یونگی...تو
یونگی: جواب منو بده...چطور تونستی خیانت کنی؟( داد)
یونگی: میدونی جیمین الان تو چه حالیه؟(بلند)
سویون: باور کن من باردار نیستم
یونگی: الان انتظار داری باور کنم؟
یونگی: چطور تونستی همچین کاری باهاش بکنی؟ ها؟ چی برات کم گذاشته بود؟ عاشقت بود نازت رو میکشید جلوی همه به خواطرت وایساد بعد تو اینطوری جوابش رو دادی؟ با خیانت؟
سویون: یونگی من این کارو نکردم...من باردار نیستم...
یونگی: تمومش کن...چرا داری دروغ میگی؟
یونگی دیگه به حرف های سویون گوش نداد و خواست محل رو ترک کنه ولی صدای سویون مانعش شد
....
ادامه دارد.....
Part 107
سویون: بانوی من باور کنید...باور کنید من باردار نیستم
ملکه: پس این بچه چیه؟ این بچه مال کیه؟ وقتی هنوز با جیمین کاری انجام ندادی...پس این بچه مال کیه؟
سویون: بانوی من باور کنید....باور کنید که حتما اشتباهی شده
ملکه: دیگه چی رو میخوام باور کنم....نگهبان ها
نگهبان: بله بانوی من
ملکه: ببریدش
سویون ترسید نگهبان ها به سراغش اومدن و اون لحظه همه توی شک بودن سویون به جیمین پناه برد دستش رو گرفت
سویون: جیمین...جیمین ..تو که توکه باور نمیکنی مگه نه؟
دست جیمین رو گرفت ولی جیمین دستش رو با بیرحمی از دست سویون بیرون کشید نگهبان ها بازو های سویون رو گرفته بودن و کشون کشون میبردنش سویون کلی التماس کرد ولی هیچ کس...جیمین که حتی نگاه به سویون نکرد...سویون به دم در رسید به آخرین امیدش خیره شد...یونگی...برادرش کسی که همیشه پشتش بود
سویون: یونگی...یونگی نجاتم بده،....یونگی باور کن همش دروغه من کاری نکردم
سویون با دستاش لباس یونگی رو چنگ زد یونگی دست های خواهرش رو گرفت و از لباسش جدا کرد
سویون: یونگی...یونگی چیکار میکنی؟
[ توجه جیمین با سویون کاری نکره بودن یک دوم این که تمام این حرف هارو سویون با گریه میگه]
سویون رو به یکی از سلول ها انداختن سویون که روی زمین نشسته بود و التماس میکرد که کار اون نیست التماس میکرد که اون کاری نکرده ولی کسی حرفش رو باور نمیکرد....
....
سه روزه تنها تو این سلول نشسته...نه چیزی میخوره...نه خواب کافی داره حالش داغونه که چرا حتی..حتی برادرش باید بهش پشت کنه...چرا اون این حرف رو باور کرده...چطور تونستن بهش تهمت بزنن حتی شوهرش کسی که عاشقش بود دیگه حرفش رو باور نداشت اما سویون میدونست که بچه ای توی شکمش نبود چطور امکان داشت وقتی هنوز دختر بود باردار باشه...با قرار گرفتن پاهایی جلوی در نگاهش رو به سمت صاحب اون پاها داد
سریع از جاش بلند شد و روی زمین زانو زد و لا دوتا دست هاش میله های زندان رو گرفت..
سویون: یونگی...یونگی اومدی؟
یونگی: چطور تونستی؟
سویون: یونگی...تو
یونگی: جواب منو بده...چطور تونستی خیانت کنی؟( داد)
یونگی: میدونی جیمین الان تو چه حالیه؟(بلند)
سویون: باور کن من باردار نیستم
یونگی: الان انتظار داری باور کنم؟
یونگی: چطور تونستی همچین کاری باهاش بکنی؟ ها؟ چی برات کم گذاشته بود؟ عاشقت بود نازت رو میکشید جلوی همه به خواطرت وایساد بعد تو اینطوری جوابش رو دادی؟ با خیانت؟
سویون: یونگی من این کارو نکردم...من باردار نیستم...
یونگی: تمومش کن...چرا داری دروغ میگی؟
یونگی دیگه به حرف های سویون گوش نداد و خواست محل رو ترک کنه ولی صدای سویون مانعش شد
....
ادامه دارد.....
- ۴.۰k
- ۲۳ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط