Season Nightmare of Love
Season✨️2 _ Nightmare of Love💖✨️
Part 109
سویون دم در ایستاد و به پدر و مادرش نگاه کرد
مادر: تو اینجا جایی نداری
پدر: برگرد و برو بیرون دیگه هیچ وقت نمیخوام ببینمت هیچ وقت تو مایه ننگ خونواده هستی
سویون سرش رو انداخت پایین و برگشت راه افتاد...ولی خودش هم نمیدونست داره کجا میره...فقط میخواست بره..میخواست از همه چیز دور باشه اون همه رونده شده بود
همه قضاوتش کرده بودن و مردم همینطوری بهش سنگ پرتاب میکردن جوری که سر و صورتش زخمی شده بود و لباس سفیدش با خون رنگی شده بود....حالا جایی رو نداشت که بره
...
یونگی ویو
هنوز حرف های سویون توی سرم اکو میشد ( تو چرا؟ تو چرا باور کردی؟ چرا فکر کردی همچین آدمی هستم؟ چرا فکر کردی خیانت میکنم؟ تو که بیشتر از همه منو میشناسی...تو که برادرم بودی چطور؟...چطور تونستی باور کنی؟چطور تونستی بهم تهمت بزنی؟) اون حرف ها برای یونگی دردناک بود و شک اون راست میگفت
یونگی: جیمین
جیمین: چیه؟
یونگی: من مطمئنم یه جای کار میلنگه...
جیمین: کجای کار؟
یونگی: من سویون رو خوب میشناسم همچین آدمی نیست
جیمین: به همین دلیل؟
یونگی: نه...یه چیزایی عجیبه سویون همیشه تو اتاق بوده و کسی اصلا نرفته این چند روز که تو نبودی به اتاقش...من از سیسو پرسیدم اون همیشه پیشش بود...پس چطور یه مرد وارد اتاق شده؟...بدون این که هیچ کس بفهمه؟...حالا اینا به کنار تو..فکر نمیکنی اون دکتر یه کم عجیب بود؟
جیمین: یعنی میگی دکتر دروغ گفته؟
یونگی: آفرین...تو خودت هم فهمیدی که اون یارو رو ما تاحالا ندیدیم اون گفت دستیار شخصی پزشک قصر ولی ما تا حالا ندیدیمش و این که اون گفت مسافرت بوده مگه چند روز مسافرت بوده؟ اگه دستیارش بود حداقل باید یک بار میدیدیمش
جیمین: راست میگی ها
همون لحظه در به صدا در اومد
سیسو: سرورم میتونم بیام
جیمین: بیا...چیزی میخوای بگی؟
سیسو: سرورم من یه چیزی یادم اوم صبح روزی که بعدش شما اومدید یکی از وزیر ها برای بانو یه نوع داروی گیاهی فرستاد و گفتن اون دارو برای ضعف و بیماریه و صبح ها باید بخورن بانو همون روز یه لیوان از اون دارو رو خوردن و بعد از خوردنش یه جوری شدن...و بعدم واکنش به بوی او غذا دادن...
جیمین: یعنی...تو میگی به خواطر او دارو به غذا واکنش داد؟
سیسو: بله سرورم
یونگی: ببینم هنوز اون دارو رو داری؟
سیسو: بله سرورم
....
ادامه دارد....
Part 109
سویون دم در ایستاد و به پدر و مادرش نگاه کرد
مادر: تو اینجا جایی نداری
پدر: برگرد و برو بیرون دیگه هیچ وقت نمیخوام ببینمت هیچ وقت تو مایه ننگ خونواده هستی
سویون سرش رو انداخت پایین و برگشت راه افتاد...ولی خودش هم نمیدونست داره کجا میره...فقط میخواست بره..میخواست از همه چیز دور باشه اون همه رونده شده بود
همه قضاوتش کرده بودن و مردم همینطوری بهش سنگ پرتاب میکردن جوری که سر و صورتش زخمی شده بود و لباس سفیدش با خون رنگی شده بود....حالا جایی رو نداشت که بره
...
یونگی ویو
هنوز حرف های سویون توی سرم اکو میشد ( تو چرا؟ تو چرا باور کردی؟ چرا فکر کردی همچین آدمی هستم؟ چرا فکر کردی خیانت میکنم؟ تو که بیشتر از همه منو میشناسی...تو که برادرم بودی چطور؟...چطور تونستی باور کنی؟چطور تونستی بهم تهمت بزنی؟) اون حرف ها برای یونگی دردناک بود و شک اون راست میگفت
یونگی: جیمین
جیمین: چیه؟
یونگی: من مطمئنم یه جای کار میلنگه...
جیمین: کجای کار؟
یونگی: من سویون رو خوب میشناسم همچین آدمی نیست
جیمین: به همین دلیل؟
یونگی: نه...یه چیزایی عجیبه سویون همیشه تو اتاق بوده و کسی اصلا نرفته این چند روز که تو نبودی به اتاقش...من از سیسو پرسیدم اون همیشه پیشش بود...پس چطور یه مرد وارد اتاق شده؟...بدون این که هیچ کس بفهمه؟...حالا اینا به کنار تو..فکر نمیکنی اون دکتر یه کم عجیب بود؟
جیمین: یعنی میگی دکتر دروغ گفته؟
یونگی: آفرین...تو خودت هم فهمیدی که اون یارو رو ما تاحالا ندیدیم اون گفت دستیار شخصی پزشک قصر ولی ما تا حالا ندیدیمش و این که اون گفت مسافرت بوده مگه چند روز مسافرت بوده؟ اگه دستیارش بود حداقل باید یک بار میدیدیمش
جیمین: راست میگی ها
همون لحظه در به صدا در اومد
سیسو: سرورم میتونم بیام
جیمین: بیا...چیزی میخوای بگی؟
سیسو: سرورم من یه چیزی یادم اوم صبح روزی که بعدش شما اومدید یکی از وزیر ها برای بانو یه نوع داروی گیاهی فرستاد و گفتن اون دارو برای ضعف و بیماریه و صبح ها باید بخورن بانو همون روز یه لیوان از اون دارو رو خوردن و بعد از خوردنش یه جوری شدن...و بعدم واکنش به بوی او غذا دادن...
جیمین: یعنی...تو میگی به خواطر او دارو به غذا واکنش داد؟
سیسو: بله سرورم
یونگی: ببینم هنوز اون دارو رو داری؟
سیسو: بله سرورم
....
ادامه دارد....
- ۴.۹k
- ۲۳ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط