چند دقیقه دلت را آرام کن
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_شانزدهم
گفتم خدایا واضح تر من خنگ تر از این حرفاما و قرآن رو دوبارہ باز ڪردم.
اینبار سورہ احزاب اومد
معنے اون صفحہ رو خوندم تا رسیدم بہ ایہ ۵۹ .
یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِکَ وَبَنَاتِکَ وَنِسَاء الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلَابِیبِهِنَّ
..ای پیامبر به همسران ودختران وزنان مومنان بگو:جلباب ها ی خود را بر بدن خویش فرو افکنند این کار برای ان که مورد اذیت قرار نگیرند بهتر است.جلباب؟!؟!؟!جلباب دیگه چیه سریع گوشیمو برداشتمو سرچ کردم جلباب…….دیدم جلباب در عربی به پارچه سرتاسری میگن که از سر تا پا رو میگیره و پارچه که زنان روی لباسهای خود میپوشن…اشک تو چشمام حلقه زد…..گفتم ریحانه یعنی خدا واضح تر از این بگه دوست داره تو چادر ببینتت….تصمیممو گرفتم….من باید چادری بشم…….
حالا مونده راضی کردن پدر و مادر! هرکاری میشد کردم تا قبول کنن… ازگریه و
زاری تا نخوردن غذا ولی فایده
نداشت. و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو
میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی
از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار
دست کشیدن و گفتن یه مدت
میزاره خسته میشه. فعلا سرش باد داره و از این حرفها.
.خلاصه، امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم. از حراست جلوی در
گرفته تا بچه ها همه با تعجب
نگاه میکنن. نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم و به خاطر همین هم سریع
رفتم سمت دفتر بسیج
خواهران. وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:.
-وای چه قدر ماه شدی گلم
-ممنون
-بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!
-خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا
چیه
-آره… با کمال میل
در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و گفت:
-به به ریحانه جان…چه قدر چادر بهت میاد عزیزم
-ممنونم زهرا جان
-امیدوارم همیشه قدرشو بدونی
-منم امیدوارم… ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن
زهرا رو کرد به سمانه و گفت :
-سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده ی اعضای جدید رو
بگیره..من الان امتحان دارم
وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده
-چشم زهرایی..برو خیالت راحت
زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت: خوب جناب خانم مسئول
انسانی… این کار شماست که
پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید.
#قسمت_شانزدهم
گفتم خدایا واضح تر من خنگ تر از این حرفاما و قرآن رو دوبارہ باز ڪردم.
اینبار سورہ احزاب اومد
معنے اون صفحہ رو خوندم تا رسیدم بہ ایہ ۵۹ .
یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِکَ وَبَنَاتِکَ وَنِسَاء الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلَابِیبِهِنَّ
..ای پیامبر به همسران ودختران وزنان مومنان بگو:جلباب ها ی خود را بر بدن خویش فرو افکنند این کار برای ان که مورد اذیت قرار نگیرند بهتر است.جلباب؟!؟!؟!جلباب دیگه چیه سریع گوشیمو برداشتمو سرچ کردم جلباب…….دیدم جلباب در عربی به پارچه سرتاسری میگن که از سر تا پا رو میگیره و پارچه که زنان روی لباسهای خود میپوشن…اشک تو چشمام حلقه زد…..گفتم ریحانه یعنی خدا واضح تر از این بگه دوست داره تو چادر ببینتت….تصمیممو گرفتم….من باید چادری بشم…….
حالا مونده راضی کردن پدر و مادر! هرکاری میشد کردم تا قبول کنن… ازگریه و
زاری تا نخوردن غذا ولی فایده
نداشت. و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو
میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی
از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار
دست کشیدن و گفتن یه مدت
میزاره خسته میشه. فعلا سرش باد داره و از این حرفها.
.خلاصه، امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم. از حراست جلوی در
گرفته تا بچه ها همه با تعجب
نگاه میکنن. نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم و به خاطر همین هم سریع
رفتم سمت دفتر بسیج
خواهران. وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:.
-وای چه قدر ماه شدی گلم
-ممنون
-بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!
-خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا
چیه
-آره… با کمال میل
در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و گفت:
-به به ریحانه جان…چه قدر چادر بهت میاد عزیزم
-ممنونم زهرا جان
-امیدوارم همیشه قدرشو بدونی
-منم امیدوارم… ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن
زهرا رو کرد به سمانه و گفت :
-سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده ی اعضای جدید رو
بگیره..من الان امتحان دارم
وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده
-چشم زهرایی..برو خیالت راحت
زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت: خوب جناب خانم مسئول
انسانی… این کار شماست که
پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید.
۱.۵k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.