چند دقیقه دلت را آرام کن
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_هفدهم
یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد!
…
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
-زهرا خانم؟!
سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون:
-سلام
سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب
رفت وهمونطوری که سرش
پایین بود گفت:
-علیکم السلام…زهرا خانم تشریف ندارن؟!
-نه…زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون
یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت:
=اااا…خواهرم شمایید؟ نشناختمتون اصلا… خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و
چادر رو انتخاب کردین. ان
شاء الله واقعا ارزششو بدونید، چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با
چادر… هیچی…
.حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم:
-ان شاء الله… ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون
-خواهش میکنم… نفرمایید این حرفو
دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده
بود تو دستش بود . پرونده ها
رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم. با دیدن انگشترش سرم درد
گرفته بود و بدنم سرد شده
بود و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد بهش زل میردم
و رفتنشو نگاه میکردم. با
صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت :
-ریحانه؟ چی شدی یهو؟!.
-ها؟! هیچی هیچی
-آقا سید چیزی گفت بهت؟!
-نه.بنده خدا حرفی نزد
-خب پس چی؟!
-هیچی..گیر نده سمی
-تو هم که خلی به خدا
خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم آروم آروم سمت کلاسم رفتم و وقتی
پامو گذاشتم تو میشنیدم که
همه دارن زمزمه هایی میکنن. فهمیدم درباره منه، ولی به روی خودم نیاوردم. پسرا
که اصلا همه دهن باز مونده
بودن. اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف میزدن و هر چیزی رو
نمیگفتن و شوخی هاشون
کمتر شده بود. نمیدونم، شایدم میترسیدن ازم! .ولی برای من حس خوبی بود…
شایدم میترسیدن ازم! .ولی برای من حس خوبی بود…
خلاصه ولی زمزمه هاشونم
میشنیدم.
-یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه
-یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه
-و خلاصه هرکی یه چی میگفت
ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم… یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر
به چادر و نماز خوندن و مدل
جدیدم داشتم عادت میکردم.
#قسمت_هفدهم
یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد!
…
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
-زهرا خانم؟!
سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون:
-سلام
سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب
رفت وهمونطوری که سرش
پایین بود گفت:
-علیکم السلام…زهرا خانم تشریف ندارن؟!
-نه…زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون
یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت:
=اااا…خواهرم شمایید؟ نشناختمتون اصلا… خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و
چادر رو انتخاب کردین. ان
شاء الله واقعا ارزششو بدونید، چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با
چادر… هیچی…
.حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم:
-ان شاء الله… ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون
-خواهش میکنم… نفرمایید این حرفو
دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده
بود تو دستش بود . پرونده ها
رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم. با دیدن انگشترش سرم درد
گرفته بود و بدنم سرد شده
بود و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد بهش زل میردم
و رفتنشو نگاه میکردم. با
صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت :
-ریحانه؟ چی شدی یهو؟!.
-ها؟! هیچی هیچی
-آقا سید چیزی گفت بهت؟!
-نه.بنده خدا حرفی نزد
-خب پس چی؟!
-هیچی..گیر نده سمی
-تو هم که خلی به خدا
خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم آروم آروم سمت کلاسم رفتم و وقتی
پامو گذاشتم تو میشنیدم که
همه دارن زمزمه هایی میکنن. فهمیدم درباره منه، ولی به روی خودم نیاوردم. پسرا
که اصلا همه دهن باز مونده
بودن. اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف میزدن و هر چیزی رو
نمیگفتن و شوخی هاشون
کمتر شده بود. نمیدونم، شایدم میترسیدن ازم! .ولی برای من حس خوبی بود…
شایدم میترسیدن ازم! .ولی برای من حس خوبی بود…
خلاصه ولی زمزمه هاشونم
میشنیدم.
-یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه
-یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه
-و خلاصه هرکی یه چی میگفت
ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم… یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر
به چادر و نماز خوندن و مدل
جدیدم داشتم عادت میکردم.
۷۱۷
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.