چند دقیقه دلت را آرام کن
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_هجدهم
. تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم. و
فقط مینا کنارم مونده بود، ولی
اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد، توی خونه هم که بابا ومامان. همچنین توی
همین مدت احسان چند بار
خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد، ولی من همش میزدم تو ذوقش و
بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و
برم بیاد.راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد، یه پسر از خود راضی که حالمو بهم
میزد کارهاش و فقط آقا سید
تو ذهنم بود، شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم. تا اینکه یه
روز صبح مامانم گفت:
-دخترم… عروس خانم، پاشو که بختت وا شد.
با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم:
باز چیه اول صبحی؟
-پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد
-خواستگار؟! امشب؟؟؟
-چه قدرم هوله دخترم. نه آخر هفته میان
-من که گفتم قصد ازدواج ندارم
-اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره
-نه مامان اگه میشه بگین نیان
-نمیشه باباش از رفیقای باباته
-عههههه…شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست
-دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی، خوشت نیومد فوقش رد
میکنیش.
اخر هفته شد و خواستگارها اومدن، و من از اتاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و
احوال میپرسی میکنن. مامانم
بعد چند دقیقه صدام کرد. چادرم رو مرتب کردم و با بی میلی سینی چای رو گرفتم
و رفتم به سمت پذیرایی.
تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من.
-به به عروس گلم! فدای قدو بالاش بشم. این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم،
فک نمیکردم پسرم همچین
سلیقه ای داشته باشه
#قسمت_چهاردهم
داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش! وقتی جلو خواستگاره
رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم،
دیدم چایی رو برداشت و گفت ممنونم ریحانه خانم. نمیدونم چرا ولی صدای سید
تو گوشم اومد… تنم یه لحظه
بی حس شد و دستام لرزید قلبم داشت از جاش کنده میشد .تو یه لحظه کلی فکر
از تو ذهنم رد شد. نمیدونم
چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!
نگاه به دستش کردم دیدم
انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه. آروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش، دیدم عهههه
احسانه…!
داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود. یه خواهش میکنم سردی بهش
گفتم و رفتم نشستم.
بعد چند دقیقه بابا گفت خوب دخترم آقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اتاق
حرفاتونو بزنین. با بی میلی بلند
شدم و راه رو بهش نشون دادم. هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت
#قسمت_هجدهم
. تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم. و
فقط مینا کنارم مونده بود، ولی
اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد، توی خونه هم که بابا ومامان. همچنین توی
همین مدت احسان چند بار
خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد، ولی من همش میزدم تو ذوقش و
بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و
برم بیاد.راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد، یه پسر از خود راضی که حالمو بهم
میزد کارهاش و فقط آقا سید
تو ذهنم بود، شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم. تا اینکه یه
روز صبح مامانم گفت:
-دخترم… عروس خانم، پاشو که بختت وا شد.
با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم:
باز چیه اول صبحی؟
-پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد
-خواستگار؟! امشب؟؟؟
-چه قدرم هوله دخترم. نه آخر هفته میان
-من که گفتم قصد ازدواج ندارم
-اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره
-نه مامان اگه میشه بگین نیان
-نمیشه باباش از رفیقای باباته
-عههههه…شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست
-دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی، خوشت نیومد فوقش رد
میکنیش.
اخر هفته شد و خواستگارها اومدن، و من از اتاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و
احوال میپرسی میکنن. مامانم
بعد چند دقیقه صدام کرد. چادرم رو مرتب کردم و با بی میلی سینی چای رو گرفتم
و رفتم به سمت پذیرایی.
تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من.
-به به عروس گلم! فدای قدو بالاش بشم. این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم،
فک نمیکردم پسرم همچین
سلیقه ای داشته باشه
#قسمت_چهاردهم
داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش! وقتی جلو خواستگاره
رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم،
دیدم چایی رو برداشت و گفت ممنونم ریحانه خانم. نمیدونم چرا ولی صدای سید
تو گوشم اومد… تنم یه لحظه
بی حس شد و دستام لرزید قلبم داشت از جاش کنده میشد .تو یه لحظه کلی فکر
از تو ذهنم رد شد. نمیدونم
چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!
نگاه به دستش کردم دیدم
انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه. آروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش، دیدم عهههه
احسانه…!
داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود. یه خواهش میکنم سردی بهش
گفتم و رفتم نشستم.
بعد چند دقیقه بابا گفت خوب دخترم آقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اتاق
حرفاتونو بزنین. با بی میلی بلند
شدم و راه رو بهش نشون دادم. هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت
۸۹۶
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.