هم اتاقی عاشق
هم اتاقی عاشق
پارت ۳
داستان از زبان یونگی: بعد صبحانه رفتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم چرا وقتی نزدیک ا/ت میشم قلبم تند تند میزنه؟ چرا وقتی میبینمش قلبم اکلیلی میشه؟ چرا حسودی میکنم وقتی نزدیک یک پسر میشه؟ برای همه ی اینا فقط یک جواب وجود داشت که هنوز برای اون جواب مطمئن نبودم پس صبر کردم تا یکم بگذره اگه هنوزم شرایط همینطوری بود میشه این جواب رو داد اینقدر فکر و خیال به سرم زد که خوابم برد
داستان از زبان ا/ت: شوگا بعد صبحانه رفت توی اتاق نمیدونم چرا اینقدر پکر بود حتما یک اتفاقی افتاده باید بفهمم چی شده، رفتم داخل اتاق و دیدم مثل یک پیشی کوچولو خوابش برده
ا/ت: آخی عزیزم، چه کیوت🥰
اینقدر کیوت خوابیده بود که حاضر بودم ساعت ها نگاش کنم پس نشستم رو تخت و یک نیم ساعتی بهش زل زدم اما دیگه نمیتونستم چون باید میرفتم ناهار درست میکردم رفتم توی آشپزخونه و دیدم جین داره غذا درست میکنه
ا/ت: عه، جین؟ چرا داری غذا درست میکنی؟
جین: آخه دیدم زود بیدار شدی تا برای همه صبحانه درست کنی گفتم حتما خسته ای پس خودم غذا درست میکنم تو استراحت کن تازه حواسم بود دیشب هم دیر خوابیدی
ا/ت: خیلی ازت ممنونم جین
رفتم توی اتاقم تا یکم بخوابم خداروشکر جین غذا درست میکنه ها کارم راحت تر شد واقعا خوابم میومد رفتم کنار شوگا و خوابیدم
از زبان یونگی:
(بچه ها ببخشید من قاطی میکنم بعضی وقتا مینویسم شوگا بعضی وقتا هم یونگی)
از خواب بیدار شدم دیدم ا/ت کنارم خوابیده خیلی کیوت شده بود موهاش رو از روی صورتش کنار زدم دیگه از حسم مطمئن شده بودم، من عاشق ا/ت شدم
از اتاق رفتم بیرون
جین: سلام یونگی، ا/ت رو بیدار کن برای ناهار
یونگی: سلام جین باشه
رفتم توی اتاق اینقدر کیوت بود که دلم نمیخواست بیدارش کنم ولی مجبور بودم آروم تکونش دادم
یونگی: ا/ت ا/ت
ا/ت: امممم...چیشده🥱
یونگی: هیچی نشده فقط پاشو بیا بریم ناهار
ا/ت: باشه تو برو منم الان میام
یونگی: باشه زود بیای ها
ا/ت: باشه
رفتم از اتاق بیرون و نشستم سر میز
و ا/ت هم اومد و همه باهم ناهار خوردیم بعد ناهار همه رفتن یک چرتی بزنن ولی من و ا/ت چون زیاد خوابیده بودیم خوابمون نمیومد پس تصمیم گرفتم بهش بگم که یکم باهم بریم پیاده روی
یونگی: ا/ت
ا/ت: بله یونگی
یونگی: میگم...ما که خوابمون نمیاد میخوای باهم بریم یکم پیاده روی؟
ا/ت: امممممم...آره، فکر خوبیه من میرم آماده بشم
یونگی: باشه
ا/ت رفت آماده شد منم آماده شدم و باهم رفتم توی پارک نزدیک خونش و یکم پیاده روی کردیم تصمیم گرفتم ببینم منو به چشم چی میبینه؟ یک دوست؟ یا یک چیز دیگه؟
یونگی: ا/ت
ا/ت: بله
یونگی: میگم... راجب آدمی مثل من
چی فکر میکنی
ا/ت: عجب، تو که از این سوال ها نمیپرسیدی😂
یونگی: خب حالا که پرسیدم بگو
ا/ت: خب...تو خیلی با معرفت و
مهربون هستی درسته یکم جدی هستی
ولی قلب مهربونی داری یکمم زیاد میخوابی
یونگی: آها، ممنونم
ا/ت: خواهش میکنم
پارت ۳
داستان از زبان یونگی: بعد صبحانه رفتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم چرا وقتی نزدیک ا/ت میشم قلبم تند تند میزنه؟ چرا وقتی میبینمش قلبم اکلیلی میشه؟ چرا حسودی میکنم وقتی نزدیک یک پسر میشه؟ برای همه ی اینا فقط یک جواب وجود داشت که هنوز برای اون جواب مطمئن نبودم پس صبر کردم تا یکم بگذره اگه هنوزم شرایط همینطوری بود میشه این جواب رو داد اینقدر فکر و خیال به سرم زد که خوابم برد
داستان از زبان ا/ت: شوگا بعد صبحانه رفت توی اتاق نمیدونم چرا اینقدر پکر بود حتما یک اتفاقی افتاده باید بفهمم چی شده، رفتم داخل اتاق و دیدم مثل یک پیشی کوچولو خوابش برده
ا/ت: آخی عزیزم، چه کیوت🥰
اینقدر کیوت خوابیده بود که حاضر بودم ساعت ها نگاش کنم پس نشستم رو تخت و یک نیم ساعتی بهش زل زدم اما دیگه نمیتونستم چون باید میرفتم ناهار درست میکردم رفتم توی آشپزخونه و دیدم جین داره غذا درست میکنه
ا/ت: عه، جین؟ چرا داری غذا درست میکنی؟
جین: آخه دیدم زود بیدار شدی تا برای همه صبحانه درست کنی گفتم حتما خسته ای پس خودم غذا درست میکنم تو استراحت کن تازه حواسم بود دیشب هم دیر خوابیدی
ا/ت: خیلی ازت ممنونم جین
رفتم توی اتاقم تا یکم بخوابم خداروشکر جین غذا درست میکنه ها کارم راحت تر شد واقعا خوابم میومد رفتم کنار شوگا و خوابیدم
از زبان یونگی:
(بچه ها ببخشید من قاطی میکنم بعضی وقتا مینویسم شوگا بعضی وقتا هم یونگی)
از خواب بیدار شدم دیدم ا/ت کنارم خوابیده خیلی کیوت شده بود موهاش رو از روی صورتش کنار زدم دیگه از حسم مطمئن شده بودم، من عاشق ا/ت شدم
از اتاق رفتم بیرون
جین: سلام یونگی، ا/ت رو بیدار کن برای ناهار
یونگی: سلام جین باشه
رفتم توی اتاق اینقدر کیوت بود که دلم نمیخواست بیدارش کنم ولی مجبور بودم آروم تکونش دادم
یونگی: ا/ت ا/ت
ا/ت: امممم...چیشده🥱
یونگی: هیچی نشده فقط پاشو بیا بریم ناهار
ا/ت: باشه تو برو منم الان میام
یونگی: باشه زود بیای ها
ا/ت: باشه
رفتم از اتاق بیرون و نشستم سر میز
و ا/ت هم اومد و همه باهم ناهار خوردیم بعد ناهار همه رفتن یک چرتی بزنن ولی من و ا/ت چون زیاد خوابیده بودیم خوابمون نمیومد پس تصمیم گرفتم بهش بگم که یکم باهم بریم پیاده روی
یونگی: ا/ت
ا/ت: بله یونگی
یونگی: میگم...ما که خوابمون نمیاد میخوای باهم بریم یکم پیاده روی؟
ا/ت: امممممم...آره، فکر خوبیه من میرم آماده بشم
یونگی: باشه
ا/ت رفت آماده شد منم آماده شدم و باهم رفتم توی پارک نزدیک خونش و یکم پیاده روی کردیم تصمیم گرفتم ببینم منو به چشم چی میبینه؟ یک دوست؟ یا یک چیز دیگه؟
یونگی: ا/ت
ا/ت: بله
یونگی: میگم... راجب آدمی مثل من
چی فکر میکنی
ا/ت: عجب، تو که از این سوال ها نمیپرسیدی😂
یونگی: خب حالا که پرسیدم بگو
ا/ت: خب...تو خیلی با معرفت و
مهربون هستی درسته یکم جدی هستی
ولی قلب مهربونی داری یکمم زیاد میخوابی
یونگی: آها، ممنونم
ا/ت: خواهش میکنم
- ۱۰.۷k
- ۰۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط