عروسفراری
#عروس_فراری 🤍👀
Part:¹⁹
آب دهنم رو قورت دادم و اروماز جام بلند شدم که یهو تهیونگ اومد سمتم و دستش رو بلند کرد تا بزنه که صدای ات بلند شد ....
ات: تهیونگگگگگگ.....(جیغ)
تهیونگ دستش رو انداخت ....ات اومد و جلوم وایساد ....
ات: چرا هی بهش گیر میدی؟(عصبی) بهش گیر میدی چون رئیسِشی ....چون ازش سَر تری؟ (بلند)
کای: ات بس....
ات: تو یکی حرف نزن بخاطر همین بی زَبونیت این بلا ها سرت اومده!
کای: ات اون چیزی که تو فکر میکنی نیست ....
ات: پس چیه؟! ....خب تو باید اجازه داشته باشی دوست دختر ...
کای: بس کننننن(داد و بغض)
با دادی که سرم زد خُشکم زد ....چرا اینطوری کرد؟ مگه چی گفتم ؟! و..ولی چرا یهو بغضِش گرفت؟!!
تهیونگ: کای ....( رفت سمت کای ) اروم باش پسر ...چیزی نیست(بغلش کرد) ....برو بیرون یه چرخی بزن شاید بهتر شدی!.....
کای: هوم ....
کای از بغل تهیونگ دراومد و زد بیرون ....رفتم سمت تهیونگ....
ات: چرا کای اینطوری کرد؟
تهیونگ: خب راستش(دستش رو کشید پشت گردنش ) ...چطوری بگم ... راستش کای بعد دوسال که اینجا کار کرد با یه دختری آشنا شد ! خیلی اون دختر رو دوست داشت و عاشِقِش بود ...اما ...
ات: اما چی؟
تهیونگ: اون دختر جاسوس باندِ دشمن مون بود !
ات: ج..جاسوس!(شُکه)
تهیونگ: اوهوم ...اون دختر به کای نزدیک شده بود تا اطلاعات بانده ما رو به دست بیاره ! ...ولی کای به موقع فهمید و ازش جدا شد ولی هنوزم ....
ات: تو فِکرِشه!
تهیونگ: اوهوم ...
ات: ...م..من نمیدونستم!
تهیونگ: اشکالی نداره ...خودت رو ناراحت نکن ....
تهیونگ اینو گفت و رفت دفتر کارش....اروم نشستم رو مبل و یه تکیه پیتزا برداشتم و شروع کردم به خوردن، فکرم مشغول بود...راستش نگران کای بودم! ....تو فکر بودم که یهو صدای باز شدن در عمارت به گوشم خورد....سَرم رو بالا آوردم و....
ادامه دارد ......
حمایت کنین هااااا😂
Part:¹⁹
آب دهنم رو قورت دادم و اروماز جام بلند شدم که یهو تهیونگ اومد سمتم و دستش رو بلند کرد تا بزنه که صدای ات بلند شد ....
ات: تهیونگگگگگگ.....(جیغ)
تهیونگ دستش رو انداخت ....ات اومد و جلوم وایساد ....
ات: چرا هی بهش گیر میدی؟(عصبی) بهش گیر میدی چون رئیسِشی ....چون ازش سَر تری؟ (بلند)
کای: ات بس....
ات: تو یکی حرف نزن بخاطر همین بی زَبونیت این بلا ها سرت اومده!
کای: ات اون چیزی که تو فکر میکنی نیست ....
ات: پس چیه؟! ....خب تو باید اجازه داشته باشی دوست دختر ...
کای: بس کننننن(داد و بغض)
با دادی که سرم زد خُشکم زد ....چرا اینطوری کرد؟ مگه چی گفتم ؟! و..ولی چرا یهو بغضِش گرفت؟!!
تهیونگ: کای ....( رفت سمت کای ) اروم باش پسر ...چیزی نیست(بغلش کرد) ....برو بیرون یه چرخی بزن شاید بهتر شدی!.....
کای: هوم ....
کای از بغل تهیونگ دراومد و زد بیرون ....رفتم سمت تهیونگ....
ات: چرا کای اینطوری کرد؟
تهیونگ: خب راستش(دستش رو کشید پشت گردنش ) ...چطوری بگم ... راستش کای بعد دوسال که اینجا کار کرد با یه دختری آشنا شد ! خیلی اون دختر رو دوست داشت و عاشِقِش بود ...اما ...
ات: اما چی؟
تهیونگ: اون دختر جاسوس باندِ دشمن مون بود !
ات: ج..جاسوس!(شُکه)
تهیونگ: اوهوم ...اون دختر به کای نزدیک شده بود تا اطلاعات بانده ما رو به دست بیاره ! ...ولی کای به موقع فهمید و ازش جدا شد ولی هنوزم ....
ات: تو فِکرِشه!
تهیونگ: اوهوم ...
ات: ...م..من نمیدونستم!
تهیونگ: اشکالی نداره ...خودت رو ناراحت نکن ....
تهیونگ اینو گفت و رفت دفتر کارش....اروم نشستم رو مبل و یه تکیه پیتزا برداشتم و شروع کردم به خوردن، فکرم مشغول بود...راستش نگران کای بودم! ....تو فکر بودم که یهو صدای باز شدن در عمارت به گوشم خورد....سَرم رو بالا آوردم و....
ادامه دارد ......
حمایت کنین هااااا😂
- ۲۲.۴k
- ۱۴ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط