part 49
یوری = هه هه هه ...لابد میخوای مثل فیلم ها و داستانا به نوکرت یه لباس خدمتکاری بدی که برا من بیاره و من بپوشمش و هر شب زیر خوابت شم اره ...هه هه هه ...
بنگ چان = اووو ...نه پرنسس یه چیزی بد تر از اون ...ما تو شهر پریون زندگی نمیکنیم...ما تو دل واقعیت زندگی میکنیم ...و واقعیت یعنی درد ...اگه میخوای زندگیت خوب بگذره باید از دور و بریات بخوای هر روز و هر ثانیه و هر لحظه بهت دروغ بگن دروغ ...ولی من از دروف خوشم نمیاد ...تو باید انتقام خیلی چیزا رو بدی ...که بعدا متوجه میشی چیه ...
//چانی بعد از گفتن کلمات دردناک اما پر از معنی اونجا رو ترک کرد و دخترک رو با افکار بزرگ تنها گذاشت ...//
ویو یوری =
دوباره بین قلب و مغز یوری جنگی بزرگ برپا بود ...که به نظر میومد پایان خوشی نداشته باشه ...
مغز =هی ...اینقدر اینجا بیکار نشین ...
قلب = پس باید چیکار کنیم ...
مغز = فرار کنیم ...
قلب =چی فرار ...حرفشم نزن منتظر میمونیم هان میاد دنبالمون ...
مغز = هه ....وایی تو چقدر ساده ای هان هم با اونا همدسته مارو فروخت ...استفادشو از ما کرد و مارو فروخت ...او اصلا به ما اهمیت نمیداد همه ی اینا یه بازی بود بازی بفهم ...
قلب = ...
//تقریبا نیم ساعتی میشد که بی وقفه یوری داشت گریه میکرد ...بلاخره سرشو بالا اورد به دور و برش نگاه کرد ...اون متعلق به اینجا نیست ...با ید از اینجا بره ..از جاش پاشد و به سمت پنجره رفت ....//
یوری = لعنتی قفله ....
//سعی کرد در دیگه ای رو پیدا کنه ...ولی هیچ راهی نبود...با فکری که به ذهنش اومد به دور و اطرافش نگاه کرد تا وسیله ای برای شکوندن پنجره پیدا کنه ...ولی هیچی پیدا نکرد هیچ راهی براش نمونده بود ...به سمت پنجره رفت و مشت محکمی به پنجره زد و اونو شکوند ...ولی این باعث شد دستش خیلی عمیق بریده شه ...اهمیتی نداد و به پایین نگاه کرد ارتفاعی نداشت راحت میتونست بپره پایین ...رو لبه ی پنجره وایستاد و پرید ...با تمام سرعت میدوید که یهو سه تا بادیگارد جلوشو گرفتن ...با تمام توانش با اونا مبارزه کرد و تونست شکستشون بده اما به محض برگشتن با صورت عصبی و ترسناک چان مواجه میشه ...//
چان = کارت تمومه ...// یهو یه دست میاد رو دهن یوری و اون بیهوش میشه ...//
بنگ چان = اووو ...نه پرنسس یه چیزی بد تر از اون ...ما تو شهر پریون زندگی نمیکنیم...ما تو دل واقعیت زندگی میکنیم ...و واقعیت یعنی درد ...اگه میخوای زندگیت خوب بگذره باید از دور و بریات بخوای هر روز و هر ثانیه و هر لحظه بهت دروغ بگن دروغ ...ولی من از دروف خوشم نمیاد ...تو باید انتقام خیلی چیزا رو بدی ...که بعدا متوجه میشی چیه ...
//چانی بعد از گفتن کلمات دردناک اما پر از معنی اونجا رو ترک کرد و دخترک رو با افکار بزرگ تنها گذاشت ...//
ویو یوری =
دوباره بین قلب و مغز یوری جنگی بزرگ برپا بود ...که به نظر میومد پایان خوشی نداشته باشه ...
مغز =هی ...اینقدر اینجا بیکار نشین ...
قلب = پس باید چیکار کنیم ...
مغز = فرار کنیم ...
قلب =چی فرار ...حرفشم نزن منتظر میمونیم هان میاد دنبالمون ...
مغز = هه ....وایی تو چقدر ساده ای هان هم با اونا همدسته مارو فروخت ...استفادشو از ما کرد و مارو فروخت ...او اصلا به ما اهمیت نمیداد همه ی اینا یه بازی بود بازی بفهم ...
قلب = ...
//تقریبا نیم ساعتی میشد که بی وقفه یوری داشت گریه میکرد ...بلاخره سرشو بالا اورد به دور و برش نگاه کرد ...اون متعلق به اینجا نیست ...با ید از اینجا بره ..از جاش پاشد و به سمت پنجره رفت ....//
یوری = لعنتی قفله ....
//سعی کرد در دیگه ای رو پیدا کنه ...ولی هیچ راهی نبود...با فکری که به ذهنش اومد به دور و اطرافش نگاه کرد تا وسیله ای برای شکوندن پنجره پیدا کنه ...ولی هیچی پیدا نکرد هیچ راهی براش نمونده بود ...به سمت پنجره رفت و مشت محکمی به پنجره زد و اونو شکوند ...ولی این باعث شد دستش خیلی عمیق بریده شه ...اهمیتی نداد و به پایین نگاه کرد ارتفاعی نداشت راحت میتونست بپره پایین ...رو لبه ی پنجره وایستاد و پرید ...با تمام سرعت میدوید که یهو سه تا بادیگارد جلوشو گرفتن ...با تمام توانش با اونا مبارزه کرد و تونست شکستشون بده اما به محض برگشتن با صورت عصبی و ترسناک چان مواجه میشه ...//
چان = کارت تمومه ...// یهو یه دست میاد رو دهن یوری و اون بیهوش میشه ...//
- ۶.۷k
- ۲۲ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط