part 51
جونگین = متاسفم ... لطفا به خودت اسیب نزن و اینو بخور ... چان خبر نداره که اومدم اگه بفهمه... دارم میزنه ... // و بعد رفت بیرون //
ویو یوری =
از جام پاشدم رفتم سمت میز کنار تخت ...دیدم جونگین واسم غذا اورده ...دلم برا همشون تنگ شده ولی چرا ...چرا من انقدر ساده ام که با یه غذا اوردن میبخشمش ...چرا بعد از اینکه با احساساتمم بازی کردن بازم دوستشون دارم ...//یوری بد جور بغض کرده بود ...دیگه طاقت نیاورد و ظرفو برداشت و محکم کوبید به دیوار و ظرفو شکوند و نشست رو زمین و شروع کرد گریه کردن ..//
یوری = نمیخوام به فکرم باشید ...فکر کردید با یه مشت اشغالی که مینازین جلوم من شماها رو میبخشم ...اخه یه ادم چقدر میتونه عوضی باشه ...//همه رو با عربده میگفت و همزمان گریه میکرد ...انقدری گریه کرده بود که نفهمید کی خوابش برد ...//
ویو یوری =
از خواب بیدار شدم دیدم تو یه اتاق جدیدم ...از جام بلند شدم و به دور و برم یه نگاه انداختم کسی رو ندیدم ...رفتم سمت در و بازش کردم ...یعنی چی در چرا قفل نیست..به هر حال مهم نیست تنها چیزی که مهمه اینه که دیگه اینجا نباشم ... درو باز کردم از اتاق رفتم بیرون ... همینطور از پله ها بالا میرفتم تا به اخرین طبقه برسم ...برام مهم نبود چان دنبالم میگرده یا نه یا بعد از این کارم منو نتبیه کنه ی نه ...ولی دیگه دیر شده ...به طبقه ی اخر رسیدم ..چه ویو ی قشنگی داشت ...طلوع خورشید قشنگه ...طلوع خورشید روز رو اغاز میکنه ولی اینبار قراره به زندگیه من پابان بده ...لبه ی ساختمون وایستادم که یهو صدای تیر اندازی اومد اول شوک شدم ولی بعدش اهمیتی ندادم و برگشتم که یهو یه صدای اشنا به گوشم خورد...
فیلیکس = یوری ...///فریاد ///
یوری = فیلیکس //بغض و گریه //
//یوری وقتی فیلیکسو دید تعادلشو از دست داد و کم مونده بود بیوفته که فیلیکس به موقع رسید و گرفتش نشوندش رو زمین ...یوری تا میتونست از ته دل گریه کرد //
فیلیکس = یوری یوری اروم باش گریه نکن ...//یوری رو میکشونه بغلش // میدونم میدونم اون بهت اسیب زده ...میدونم اشکال نداره تقصیر تو نیست ...ولی الان وقت گریه کردن نیست سریع بیا بریم ...یه چیزایی هست که خودت باید ببینی ...
یوری = بریم ...
//یوری و فیلیکس سوار یه ون مشکی میشن و راه میوفتن بعد از یک ساعت به یه عمارت بزرگ میرسن و از ون پیاده میشن ...یوری همراه فیلیکس وارد عمارت میشه هان رو میبینه که روی مبل با بچه ها نشسته و داره بحث میکنه و از قیافش معلومه خیلی استرس داره //
_____________________________________
بچه ها ببخشید دیروز فعالیت نکردم واقعا تو شک بزرگی بودم و اصلا حالم تو خودم نبود... امیدوارم درکم کنید ♡
ویو یوری =
از جام پاشدم رفتم سمت میز کنار تخت ...دیدم جونگین واسم غذا اورده ...دلم برا همشون تنگ شده ولی چرا ...چرا من انقدر ساده ام که با یه غذا اوردن میبخشمش ...چرا بعد از اینکه با احساساتمم بازی کردن بازم دوستشون دارم ...//یوری بد جور بغض کرده بود ...دیگه طاقت نیاورد و ظرفو برداشت و محکم کوبید به دیوار و ظرفو شکوند و نشست رو زمین و شروع کرد گریه کردن ..//
یوری = نمیخوام به فکرم باشید ...فکر کردید با یه مشت اشغالی که مینازین جلوم من شماها رو میبخشم ...اخه یه ادم چقدر میتونه عوضی باشه ...//همه رو با عربده میگفت و همزمان گریه میکرد ...انقدری گریه کرده بود که نفهمید کی خوابش برد ...//
ویو یوری =
از خواب بیدار شدم دیدم تو یه اتاق جدیدم ...از جام بلند شدم و به دور و برم یه نگاه انداختم کسی رو ندیدم ...رفتم سمت در و بازش کردم ...یعنی چی در چرا قفل نیست..به هر حال مهم نیست تنها چیزی که مهمه اینه که دیگه اینجا نباشم ... درو باز کردم از اتاق رفتم بیرون ... همینطور از پله ها بالا میرفتم تا به اخرین طبقه برسم ...برام مهم نبود چان دنبالم میگرده یا نه یا بعد از این کارم منو نتبیه کنه ی نه ...ولی دیگه دیر شده ...به طبقه ی اخر رسیدم ..چه ویو ی قشنگی داشت ...طلوع خورشید قشنگه ...طلوع خورشید روز رو اغاز میکنه ولی اینبار قراره به زندگیه من پابان بده ...لبه ی ساختمون وایستادم که یهو صدای تیر اندازی اومد اول شوک شدم ولی بعدش اهمیتی ندادم و برگشتم که یهو یه صدای اشنا به گوشم خورد...
فیلیکس = یوری ...///فریاد ///
یوری = فیلیکس //بغض و گریه //
//یوری وقتی فیلیکسو دید تعادلشو از دست داد و کم مونده بود بیوفته که فیلیکس به موقع رسید و گرفتش نشوندش رو زمین ...یوری تا میتونست از ته دل گریه کرد //
فیلیکس = یوری یوری اروم باش گریه نکن ...//یوری رو میکشونه بغلش // میدونم میدونم اون بهت اسیب زده ...میدونم اشکال نداره تقصیر تو نیست ...ولی الان وقت گریه کردن نیست سریع بیا بریم ...یه چیزایی هست که خودت باید ببینی ...
یوری = بریم ...
//یوری و فیلیکس سوار یه ون مشکی میشن و راه میوفتن بعد از یک ساعت به یه عمارت بزرگ میرسن و از ون پیاده میشن ...یوری همراه فیلیکس وارد عمارت میشه هان رو میبینه که روی مبل با بچه ها نشسته و داره بحث میکنه و از قیافش معلومه خیلی استرس داره //
_____________________________________
بچه ها ببخشید دیروز فعالیت نکردم واقعا تو شک بزرگی بودم و اصلا حالم تو خودم نبود... امیدوارم درکم کنید ♡
- ۷.۳k
- ۲۴ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط