فیکشن متاهل پارت۱۴
قرار گذاشتیم برای شام بریم بیرون، جیمین و متیو باهم آشنا شدن ولی انگار هردو از همدیگه خوششون نمیومد وقتی شام خوردیم بلند شدیم بریم من با متیو رفتم جنی و جیمین هم باهم رفتن
تو ماشین:
=مثل اینکه دوستت از من خوشش نیومد
+اون همیشه اینجوریه به دل نگیر😅
=منم همچین ازش خوشم نیومد(آروم)
+متوجهم
یک ماه از دوستیم با متیو میگذشت اون همش مواظبم بود و خیلی بهم عشق میورزید اما من حسی بجز حس دوستانه بهش نداشتم و این برام سخت بود، اون بارها بهم گفت که عاشقمه و من بارها جوابی براش نداشتم، نمیتونستم الکی بهش بگم "منم عاشقتم"!!!
اینجوری بیخود امیدوار میشد و برای اینکه دلش نشکنه مجبور میشدم نقش بازی کنم.
از یه طرف دیگه جیمین بشدت نسبت به متیو حساس شده بود هروقت اسم متیو رو پیشش میآوردم اینجوری حرف میزد:
_'شده یبار ببینمت و اسم متیو رو پیشم نیاری؟'
_'بیستو چهارِ هفت پیش متیویی'
_'پنج دقیقه میای پیشم بعد میری پیش متیو تا آخر شب'
_'دوست پسرت نمیزاره منو ببینی؟'
_'دوروزه اومد دوستمو ازم گرفت'
و...
خیلی غر میزد و منم سر به سرش میزاشتم تا اینکه از این وضعیت خسته شدم و با متیو حرف زدم
=پس موفق نشدم دلتو ببرم..
+متاسفم
=راستش یکم خورد تو پرم ولی اشکالی نداره عشق که زوری نیست
+میتونیم دوست بمونیم
=اینجوری یکم برام سخت میشه یعنی برای هردومون
=من عاشقت شدم و تو اینو میدونی، یکم سخته مثل دوست باهم رفتار کنیم
+حق با توعه..
خلاصه همونجا همه چی رو تموم کردیم و قرار شد دیگه همو نبینیم.
حقیقتاً وجدانم درد میکنه فکر کنم اگه یکم با جیمین حرف بزنم حس بهتری پیدا کنم..
بهش مسیج دادم"امشب تایم آزاد داری؟"
ده دقیقه بعد:
_"ساعت 8 کارم تموم میشه"
دو دقیقه بعد:
+"بعد از اینکه کارت تموم شد اگه حوصله داشتی بیا بام شهر"
_"باشه میبینمت"
ساعت 8:15 دقیقه بود که جیمین با چنتا شیشه سوجو اومد بام شهر، کنارم رو زمین که فرش کرده بودم نشست و مثل من به روبه رو خیره شد
_گوشم با توعه
+از متیو جدا شدم
جیمین برگشت سمتم
_چی؟واقعا؟
+هوم
دوتا نوشیدنی باز کرد
_چطور؟
+هیچ حسی بهش نداشتم امروز باهاش حرف زدم و هردو تصمیم گرفتیم که دیگه همو نبین
_این یعنی از اینجا میره؟
+هوم...خوشحالی؟
با اینکه نگاش نمیکردم ولی به وضوح خنده موزیانه از سر خوشحالیشو حس میکردم
_خیلی ناراحت شدم
یه اَبرومو بالا انداختم و سرمو به سمتش چرخوندم
+از شدت ناراحتی داری میخندی؟
_آره
+از خدا خواسته..
یکم سکوت کردیم و از باد ملایم و خنکی لذت بردیم، همونطور که دستام از پشت ستون بدنم بود سرمو دادم بالا و چشمامو بستم، موهام صورتمو قلقلک میداد و حس خوبی داشتم
ادامه دارد...
لایک و نظر یادتون نره💜
تو ماشین:
=مثل اینکه دوستت از من خوشش نیومد
+اون همیشه اینجوریه به دل نگیر😅
=منم همچین ازش خوشم نیومد(آروم)
+متوجهم
یک ماه از دوستیم با متیو میگذشت اون همش مواظبم بود و خیلی بهم عشق میورزید اما من حسی بجز حس دوستانه بهش نداشتم و این برام سخت بود، اون بارها بهم گفت که عاشقمه و من بارها جوابی براش نداشتم، نمیتونستم الکی بهش بگم "منم عاشقتم"!!!
اینجوری بیخود امیدوار میشد و برای اینکه دلش نشکنه مجبور میشدم نقش بازی کنم.
از یه طرف دیگه جیمین بشدت نسبت به متیو حساس شده بود هروقت اسم متیو رو پیشش میآوردم اینجوری حرف میزد:
_'شده یبار ببینمت و اسم متیو رو پیشم نیاری؟'
_'بیستو چهارِ هفت پیش متیویی'
_'پنج دقیقه میای پیشم بعد میری پیش متیو تا آخر شب'
_'دوست پسرت نمیزاره منو ببینی؟'
_'دوروزه اومد دوستمو ازم گرفت'
و...
خیلی غر میزد و منم سر به سرش میزاشتم تا اینکه از این وضعیت خسته شدم و با متیو حرف زدم
=پس موفق نشدم دلتو ببرم..
+متاسفم
=راستش یکم خورد تو پرم ولی اشکالی نداره عشق که زوری نیست
+میتونیم دوست بمونیم
=اینجوری یکم برام سخت میشه یعنی برای هردومون
=من عاشقت شدم و تو اینو میدونی، یکم سخته مثل دوست باهم رفتار کنیم
+حق با توعه..
خلاصه همونجا همه چی رو تموم کردیم و قرار شد دیگه همو نبینیم.
حقیقتاً وجدانم درد میکنه فکر کنم اگه یکم با جیمین حرف بزنم حس بهتری پیدا کنم..
بهش مسیج دادم"امشب تایم آزاد داری؟"
ده دقیقه بعد:
_"ساعت 8 کارم تموم میشه"
دو دقیقه بعد:
+"بعد از اینکه کارت تموم شد اگه حوصله داشتی بیا بام شهر"
_"باشه میبینمت"
ساعت 8:15 دقیقه بود که جیمین با چنتا شیشه سوجو اومد بام شهر، کنارم رو زمین که فرش کرده بودم نشست و مثل من به روبه رو خیره شد
_گوشم با توعه
+از متیو جدا شدم
جیمین برگشت سمتم
_چی؟واقعا؟
+هوم
دوتا نوشیدنی باز کرد
_چطور؟
+هیچ حسی بهش نداشتم امروز باهاش حرف زدم و هردو تصمیم گرفتیم که دیگه همو نبین
_این یعنی از اینجا میره؟
+هوم...خوشحالی؟
با اینکه نگاش نمیکردم ولی به وضوح خنده موزیانه از سر خوشحالیشو حس میکردم
_خیلی ناراحت شدم
یه اَبرومو بالا انداختم و سرمو به سمتش چرخوندم
+از شدت ناراحتی داری میخندی؟
_آره
+از خدا خواسته..
یکم سکوت کردیم و از باد ملایم و خنکی لذت بردیم، همونطور که دستام از پشت ستون بدنم بود سرمو دادم بالا و چشمامو بستم، موهام صورتمو قلقلک میداد و حس خوبی داشتم
ادامه دارد...
لایک و نظر یادتون نره💜
۱۱.۷k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.