دیر شده می دانم

دیر شده ، می دانم !
باید بیایم
باران را در چشم هایت
بند بیاورم ؛

به قلبت نفوذ کنم و
خاطره ی سالها تنهایی ات را
پاک کنم!

باید هر چه عشق دارم
به پایت بریزم
بعد از تو
هیچ حسّی به دردِ من نخواهد خورد
دیدگاه ها (۵)

من ندیدم آنکه آمد... خسته رفت...او چه شد... از این بساط بسته...

خود گنه کاریم و از دنیا شکایت میکنیمغافل از خود دیگری را هم ...

هَمه بر سرِ زبانند و تو در میانِ جانی...!

شاعرهااهل جنگ و دردسر نیستند؛خیلی که از دستت دلخور باشندروی ...

بمان در سینه ام ز آنجا که هم جانی و جانانینفس میگیرم از بویت...

برای دختر منطق.

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط