پارت 22
پارت 22
رمان از زبان رویا
روز ها گذشت میشه گفت یه ماه اینجام مردماش باحالن این خونه خونیه که پدربزرگم برای تفریحات درست کرده بود
چند وقت پیش تو اتاقش یه دفتر یاداشت پیدا کردم که درباره خاله ام نوشته بودش اناهیتا واقعا اسم باحالیه مامانم همیشه ازش میگفت میگفت که من مثل اون شیطونم اما هر وقت می پرسیدم کجاس می گفت دنبال علایقشه
این مدت همش پست می زاشتم از همه جا که میرفتم از درختا و گلا و دریا و تپه و ادما و خودم با لباسای محلی درسته خانواده مادرم یه خانواده بروز بودن اما مادربزرگم چون برای گیلان بود عاشق لباسای محلی بودش بابت این پدربزرگم براش اینجا خونه ساخت اما بعد برای من شدش کاش الان پیشم بودن حتی وقتی مادربزرگم از دنیا رفت تو این روستا خاک شدش پدربزرگم تو چهلمش از دنیا رفت فرهاد و لیلی بودن برای خودشونااا
برام سواله چرا پدر بزرگمو حاج اقا میگن اینجا مشکل دارن
الهام یه بار بهم سر زد بهم از ماجرا ها می گفتش می گفت امیر میگه مامان رایان از باباش جدا شده یه عالمه چیز میز دیگه درباره هر اتفاق می گفتش
قرار شده منم برم تهران چون انگار بابای امیر حالش خوب نیست اخراشع
امیر رفتش خواستگاری الهام
الهام جواب مثبت داد احمقه باید یه ده بار نه میگفت بعد بله رو بس چی
اما دلم برای رایان تنگ شده بوده می دونم اون قدر مغرور که حالمو از امیر نمی پرسه اما من این غدیشو از بین می برم واستین ببینین
صدای یه زن اومد
زنه:رویا
برگشتم این که مامان رایانه
من:شما اینجا چیکار می کنین
مامان رایان: رایان گفتش رفتی اما باورم نمی شد
من:اینجا چطوری پیدا کردین
مامانرایان:کیه که خونه پدرشو فراموش کنه با اجازه
رفت توش
من هاا این چی گفتش
چادرشو در اورد براش شربت بردم
من:بفرمایید
من: منظورتونو نفهمیدم
مادر رایان: بزار داستان بگم یه روز یه دختر شیطون و شاد عاشق یه پسر میشه یه ادم سخت و مغرور و اخمو
اون دختر همه کار میکنه تا برسه بهش وقتی می بینه که پدرش به اون پسر حرفای بد میزنه با پدرش بحث می کنه برای همیشه از خانواده ترد میشه میره با اون پسر ازدواج میکنه بابت پسره خانواده اشو از دست میده بابت اون پسر حجاب میگیره بابت اون پسر اسمشو از اناهیتا به فاطمه عوض میکنه بعد سال ها زندگی میفهمه که اون مرد که عشقش بود نه که عوض نشد بلکه مغرور تر شد غد تر شد تازه اون به بچع خواهرم اسیب زد دیگه باعث شادیم نمی شد دیگه دل اون دختر دل نشد
من:یعنی شما خاله من هستید
خاله:اره من اناهیتا بیکان هستم دختر مایکل بیکان و انام ثروتمند و خواهر انا و خاله رویا راد و متاسفانه مادر رایان رادمنش
من:اوه چی در تو در شد
خاله: سرنوشت چیزه خطر ناکیه
من:خب
خاله:یه هم خونه می خواهی
من:اره تنهای بده
خاله روبقل کردم انگارچندسال دیدم
رمان از زبان رویا
روز ها گذشت میشه گفت یه ماه اینجام مردماش باحالن این خونه خونیه که پدربزرگم برای تفریحات درست کرده بود
چند وقت پیش تو اتاقش یه دفتر یاداشت پیدا کردم که درباره خاله ام نوشته بودش اناهیتا واقعا اسم باحالیه مامانم همیشه ازش میگفت میگفت که من مثل اون شیطونم اما هر وقت می پرسیدم کجاس می گفت دنبال علایقشه
این مدت همش پست می زاشتم از همه جا که میرفتم از درختا و گلا و دریا و تپه و ادما و خودم با لباسای محلی درسته خانواده مادرم یه خانواده بروز بودن اما مادربزرگم چون برای گیلان بود عاشق لباسای محلی بودش بابت این پدربزرگم براش اینجا خونه ساخت اما بعد برای من شدش کاش الان پیشم بودن حتی وقتی مادربزرگم از دنیا رفت تو این روستا خاک شدش پدربزرگم تو چهلمش از دنیا رفت فرهاد و لیلی بودن برای خودشونااا
برام سواله چرا پدر بزرگمو حاج اقا میگن اینجا مشکل دارن
الهام یه بار بهم سر زد بهم از ماجرا ها می گفتش می گفت امیر میگه مامان رایان از باباش جدا شده یه عالمه چیز میز دیگه درباره هر اتفاق می گفتش
قرار شده منم برم تهران چون انگار بابای امیر حالش خوب نیست اخراشع
امیر رفتش خواستگاری الهام
الهام جواب مثبت داد احمقه باید یه ده بار نه میگفت بعد بله رو بس چی
اما دلم برای رایان تنگ شده بوده می دونم اون قدر مغرور که حالمو از امیر نمی پرسه اما من این غدیشو از بین می برم واستین ببینین
صدای یه زن اومد
زنه:رویا
برگشتم این که مامان رایانه
من:شما اینجا چیکار می کنین
مامان رایان: رایان گفتش رفتی اما باورم نمی شد
من:اینجا چطوری پیدا کردین
مامانرایان:کیه که خونه پدرشو فراموش کنه با اجازه
رفت توش
من هاا این چی گفتش
چادرشو در اورد براش شربت بردم
من:بفرمایید
من: منظورتونو نفهمیدم
مادر رایان: بزار داستان بگم یه روز یه دختر شیطون و شاد عاشق یه پسر میشه یه ادم سخت و مغرور و اخمو
اون دختر همه کار میکنه تا برسه بهش وقتی می بینه که پدرش به اون پسر حرفای بد میزنه با پدرش بحث می کنه برای همیشه از خانواده ترد میشه میره با اون پسر ازدواج میکنه بابت پسره خانواده اشو از دست میده بابت اون پسر حجاب میگیره بابت اون پسر اسمشو از اناهیتا به فاطمه عوض میکنه بعد سال ها زندگی میفهمه که اون مرد که عشقش بود نه که عوض نشد بلکه مغرور تر شد غد تر شد تازه اون به بچع خواهرم اسیب زد دیگه باعث شادیم نمی شد دیگه دل اون دختر دل نشد
من:یعنی شما خاله من هستید
خاله:اره من اناهیتا بیکان هستم دختر مایکل بیکان و انام ثروتمند و خواهر انا و خاله رویا راد و متاسفانه مادر رایان رادمنش
من:اوه چی در تو در شد
خاله: سرنوشت چیزه خطر ناکیه
من:خب
خاله:یه هم خونه می خواهی
من:اره تنهای بده
خاله روبقل کردم انگارچندسال دیدم
۶.۸k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.