پارت20
پارت20
رمان از زبان رویا
یه وقت های ادما باید رها کنن برن از همه چیز برن جای که بتونن خودشون باشن برن یه جای دیگه دور از همه عالم دور از تک تک انسانا برن جای که غریبه ان
دنیا هر چقدرم بد باشه هرچه قدم بی رحم اما همون قدر خوب و مهربان
تو راه بودم تازه رسیدم فرودگاه رشت سوار ماشین شدم
من:لطفا برین .........
مرد اژانسی :چشم
هوا روشن بودش
تو یه جاده داشتیم می رفتبم که دور رو برمونو درختا گرفته بودن
پنجره اوردم پایین دستمو بردم بیرون از تمام وجودم نفس کشیدم لبخند زدم
مرد اژانسی: انگاه تازه متولد شدین دخترم
من:اوهوم امروز تولدمه
مرداژانسی:واقعا تولدت مبارک بس
من:ممنون
روز تولدم زندگی جدید شروع کردم دور از عصبانیت دور از همه چی
کرایه حساب کردم پیاده شدم یه روستا بود خونه پدر بزرگم بعد مرگش رسید به من چمدونمو می کشیدم مردم یه جوری نگام می کردن چون کت و شروار پوشیده بودم
از یه تپه اومدم بیرون تو راه پاشینه بلندم شکستش با بد بختی چمدونمو اوردم
رسیدم به خونه شبیه یه کلبع بودش اما توش پیشرفته بود از تپه پایین نگاه کردم میشد دریا دید
اخه روستا طرف انزلی بودش
رفتم لباسمو عوض کردم افتادم تو خونه خونه تمیز کردم بعد لباس پوشیدم باید می رفتم خرید تو راه مغازه دیده بودم دور نبود
یه پیراهن بلند پوشیدم به یه مانتو شال
تو اینه به خودم گفتم
من:چی شدی رویا جان خیلی وقته از این تیپا نزده بودیا شیطون
رفتم خرید مرده با کنجکاوی نگام می کرد
مرده:ببخش دخترجان فرزند کی هستی
من: نوه اقای راد هستم
مرده:حاج اقا جان وای خدا چی بزرگ شدی رویا جان
من:میشناسید
مرده:تو همیشه دست حاج اقا می گرفتی می اومدی اینجا تا با می دختر بازی کنی
من:اها
حساب کردم اومدم تو راه دخترا نگام می کردن بعد پچ پچ می کردن منم سلام می کردم
تا یه دختر بچه تو راه داشت کیک گلی درست می کرد بهش اب نبات دادم رفتم خونه یه دوش گرفتم یه شام خوردم رفتم به خوابم
رمان از زبان رایان
مثل همیشه از خواب پاشدم لباس نظامیمو پوشیدم رفتم رو میز صبحانه
بابا: خانم راد رفتش
من:اره برای همیشه
بابا :دوست داری
من:دیگه فرقی نمی کنه
بابا:من موافق نیستم تا عروسم بشه اما پسر من نباید کم بیاره برو دنبالش
من:نه بهش گفتم اون نموند خودش ضرر می بینه
مامان:رایان اینقدر مغرور نباش تو باهاش بد کردی ازش اصلا معذرت خواستی تو قلبشو شکستی یه بار معلومه به این زودی بهت برنمی گرده
من:برام مهم نیست
بابا: اشتباه منو نکن رایان
من:بابا چی میگیر غرورمو بابت یه دختر بشکونم مگه میشه
مامان: تا حالا هیچ وقت پشیمون نبودم اما الان پشیمونم بابت ازدواج با پدرت و به دنیا اوردن تو
حمایت و لایک♥کامنت
رمان از زبان رویا
یه وقت های ادما باید رها کنن برن از همه چیز برن جای که بتونن خودشون باشن برن یه جای دیگه دور از همه عالم دور از تک تک انسانا برن جای که غریبه ان
دنیا هر چقدرم بد باشه هرچه قدم بی رحم اما همون قدر خوب و مهربان
تو راه بودم تازه رسیدم فرودگاه رشت سوار ماشین شدم
من:لطفا برین .........
مرد اژانسی :چشم
هوا روشن بودش
تو یه جاده داشتیم می رفتبم که دور رو برمونو درختا گرفته بودن
پنجره اوردم پایین دستمو بردم بیرون از تمام وجودم نفس کشیدم لبخند زدم
مرد اژانسی: انگاه تازه متولد شدین دخترم
من:اوهوم امروز تولدمه
مرداژانسی:واقعا تولدت مبارک بس
من:ممنون
روز تولدم زندگی جدید شروع کردم دور از عصبانیت دور از همه چی
کرایه حساب کردم پیاده شدم یه روستا بود خونه پدر بزرگم بعد مرگش رسید به من چمدونمو می کشیدم مردم یه جوری نگام می کردن چون کت و شروار پوشیده بودم
از یه تپه اومدم بیرون تو راه پاشینه بلندم شکستش با بد بختی چمدونمو اوردم
رسیدم به خونه شبیه یه کلبع بودش اما توش پیشرفته بود از تپه پایین نگاه کردم میشد دریا دید
اخه روستا طرف انزلی بودش
رفتم لباسمو عوض کردم افتادم تو خونه خونه تمیز کردم بعد لباس پوشیدم باید می رفتم خرید تو راه مغازه دیده بودم دور نبود
یه پیراهن بلند پوشیدم به یه مانتو شال
تو اینه به خودم گفتم
من:چی شدی رویا جان خیلی وقته از این تیپا نزده بودیا شیطون
رفتم خرید مرده با کنجکاوی نگام می کرد
مرده:ببخش دخترجان فرزند کی هستی
من: نوه اقای راد هستم
مرده:حاج اقا جان وای خدا چی بزرگ شدی رویا جان
من:میشناسید
مرده:تو همیشه دست حاج اقا می گرفتی می اومدی اینجا تا با می دختر بازی کنی
من:اها
حساب کردم اومدم تو راه دخترا نگام می کردن بعد پچ پچ می کردن منم سلام می کردم
تا یه دختر بچه تو راه داشت کیک گلی درست می کرد بهش اب نبات دادم رفتم خونه یه دوش گرفتم یه شام خوردم رفتم به خوابم
رمان از زبان رایان
مثل همیشه از خواب پاشدم لباس نظامیمو پوشیدم رفتم رو میز صبحانه
بابا: خانم راد رفتش
من:اره برای همیشه
بابا :دوست داری
من:دیگه فرقی نمی کنه
بابا:من موافق نیستم تا عروسم بشه اما پسر من نباید کم بیاره برو دنبالش
من:نه بهش گفتم اون نموند خودش ضرر می بینه
مامان:رایان اینقدر مغرور نباش تو باهاش بد کردی ازش اصلا معذرت خواستی تو قلبشو شکستی یه بار معلومه به این زودی بهت برنمی گرده
من:برام مهم نیست
بابا: اشتباه منو نکن رایان
من:بابا چی میگیر غرورمو بابت یه دختر بشکونم مگه میشه
مامان: تا حالا هیچ وقت پشیمون نبودم اما الان پشیمونم بابت ازدواج با پدرت و به دنیا اوردن تو
حمایت و لایک♥کامنت
۱۱.۳k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.