*my mafia friend*PT20
دفترو ورق زد و به جای رسید که نوشته بود
{6نوامبر2016}
امروز روزی بود که همزمان با مافیا شدنم احساساتی در من شکل گرفت که حتی خودمم نمیدونستم چیه؟
صبح با زنگ مبایلم بیدار شدم...جواب دادم
؟:بله؟
(جوجه...امشب همه خونه ی جین هیونگ جمعیم...چون قراره عضو جدیدی به باندمون اضافه بشه.تو میشناسیش؟؟)
؟:منو میگی هیونگگگگ
(میبینیمت:)ساعت شیش)
؟:باشه هیونگگ:)
مبایلم رو قطع کردمو روی تختم نشستم به درو بر نگاه کردمو بعدشم ساعتو دیدم که 2:30 ظهر رو نشون میداد...بلند شدمو از اتاقم رفتم بیرون...
؟:صبح بخیرررر
مامان:بیدار شدی دورت بگرم؟
؟:اهوم
بابا:صبح؟پسرم از زمان عقب موندی؟؟؟ظهره:/
؟:میدونم ابونیم:)
کارامو انجام دادم...دوش گرفتمو ناهار خوردم... ذوق زیادی داشتم...چون به جز نامجون و جین و یونگی هیونگ بقیه رو امروز برای اولین بار میبینم...توی اتاقم بودمو داشتم کتاب میخوندم که با صدای مبایلم به خودم اومدم...مبایلمو برداشتم که دیدم یه شماره ی ناشناس بهم پیام داد...پیامو باز کردم
سلام کوکی:)
جینم. یونگی گفت که ادرس رو نداری گفتم که برات بفرستم
پیام بعدی برام ادرس رو فرستادش
در جواب براش نوشتم
ممنون هیونگ:)
مبایلمو گذاشتم کنار و به ساعتم نگاه کردم...چهار بودششش خیلی ذوق داشتم
یک لحظه همه ی چیز یادش اومد...برقی که توی چشمای کوک بود.لبخندش و چشماش که زود تر از خودش میخندیدن...توی همین حال بود که متوجه ی تپش قلبش شد...خیلی وقت بود اینجوری قلبش نتپیده بود...حس عجیبی توی وجودش شکل گرفت...نمیتونست توصیفش کنه ولی عجیب بود...شروع کرد به خوندن ادامش
*ساعت پنجو سی دقیقه*
رفتمو در کدو باز کردم...یکم بهش نگاه کردمو یکی از بهترین لباسامو پوشیدم...موهامو درست کردموعطر زدم و رفتم طبقه ی پایین که خواهر بزرگترم جینهو نیم نگاهی بهم انداختو گفت
جینهو:موفق باشی...اقای مافیا
-نونا...خجالتم نده
جینهو:تو کی اینقدر بزرگ شدی اخه
-نمیدونم
از خونه رفتم بیرونو یه تاکسی گرفتم و ححرکت کردم سمت ادرسی که جین هیونگ فرستاده بود برام...
رسیدیم کرایه رو پرداخت کردمو از ماشین پیاده شدم...زنگ در خونه رو زدم درو باز کردن رفتم تو...واوووو عمارت بزرگی داشتش...رفتم تو که دیدم جین هیونگو ینفر دیگه توی حیاطن
-س.سلام:)
%اووو کوکی اومدیییی....خیلی خوش اومدیییی...
-ممنون هیونگ
یه پسره اونجا نشسته بود بلند شدو اومد سمتم
^سلام کوک...تهیونگم.از اشنای باهات خوشبختم
-منم همینطور هیونگ
نمیدونم چرا...ولی وقتی دیدمش انگاری که...انگاری که یه حسی توم به وجود اومد...خیلی دلم میخواست نادیدش بگیرم ولی نمیشد:)
با خوندن بند بندش لبخندی روی لبش میومد و باعث میشد یادش بیاد که با کوک چقدر صمیمی بودن...شاید حتی بیشتر از دوتا دوست...میخواست بقیشو بخونه که با صدای سوجین به خودش اومد
سوجین:تهیونگ؟؟؟اینجا چکار میکنی؟؟
^ه.هیچی فقط داشتم نبال یچیزی میگشتم
سوجین:دنبال چی؟؟
^یه البوم...اره البوم
سوجین:البوممم؟؟
^اهوم
سوجین:باشه...چ.چرا اینقدر جولیده ای؟؟؟حالت خوب نیست؟؟
^نه...ولی بهتره هیچی ندونی راجبش:)
{6نوامبر2016}
امروز روزی بود که همزمان با مافیا شدنم احساساتی در من شکل گرفت که حتی خودمم نمیدونستم چیه؟
صبح با زنگ مبایلم بیدار شدم...جواب دادم
؟:بله؟
(جوجه...امشب همه خونه ی جین هیونگ جمعیم...چون قراره عضو جدیدی به باندمون اضافه بشه.تو میشناسیش؟؟)
؟:منو میگی هیونگگگگ
(میبینیمت:)ساعت شیش)
؟:باشه هیونگگ:)
مبایلم رو قطع کردمو روی تختم نشستم به درو بر نگاه کردمو بعدشم ساعتو دیدم که 2:30 ظهر رو نشون میداد...بلند شدمو از اتاقم رفتم بیرون...
؟:صبح بخیرررر
مامان:بیدار شدی دورت بگرم؟
؟:اهوم
بابا:صبح؟پسرم از زمان عقب موندی؟؟؟ظهره:/
؟:میدونم ابونیم:)
کارامو انجام دادم...دوش گرفتمو ناهار خوردم... ذوق زیادی داشتم...چون به جز نامجون و جین و یونگی هیونگ بقیه رو امروز برای اولین بار میبینم...توی اتاقم بودمو داشتم کتاب میخوندم که با صدای مبایلم به خودم اومدم...مبایلمو برداشتم که دیدم یه شماره ی ناشناس بهم پیام داد...پیامو باز کردم
سلام کوکی:)
جینم. یونگی گفت که ادرس رو نداری گفتم که برات بفرستم
پیام بعدی برام ادرس رو فرستادش
در جواب براش نوشتم
ممنون هیونگ:)
مبایلمو گذاشتم کنار و به ساعتم نگاه کردم...چهار بودششش خیلی ذوق داشتم
یک لحظه همه ی چیز یادش اومد...برقی که توی چشمای کوک بود.لبخندش و چشماش که زود تر از خودش میخندیدن...توی همین حال بود که متوجه ی تپش قلبش شد...خیلی وقت بود اینجوری قلبش نتپیده بود...حس عجیبی توی وجودش شکل گرفت...نمیتونست توصیفش کنه ولی عجیب بود...شروع کرد به خوندن ادامش
*ساعت پنجو سی دقیقه*
رفتمو در کدو باز کردم...یکم بهش نگاه کردمو یکی از بهترین لباسامو پوشیدم...موهامو درست کردموعطر زدم و رفتم طبقه ی پایین که خواهر بزرگترم جینهو نیم نگاهی بهم انداختو گفت
جینهو:موفق باشی...اقای مافیا
-نونا...خجالتم نده
جینهو:تو کی اینقدر بزرگ شدی اخه
-نمیدونم
از خونه رفتم بیرونو یه تاکسی گرفتم و ححرکت کردم سمت ادرسی که جین هیونگ فرستاده بود برام...
رسیدیم کرایه رو پرداخت کردمو از ماشین پیاده شدم...زنگ در خونه رو زدم درو باز کردن رفتم تو...واوووو عمارت بزرگی داشتش...رفتم تو که دیدم جین هیونگو ینفر دیگه توی حیاطن
-س.سلام:)
%اووو کوکی اومدیییی....خیلی خوش اومدیییی...
-ممنون هیونگ
یه پسره اونجا نشسته بود بلند شدو اومد سمتم
^سلام کوک...تهیونگم.از اشنای باهات خوشبختم
-منم همینطور هیونگ
نمیدونم چرا...ولی وقتی دیدمش انگاری که...انگاری که یه حسی توم به وجود اومد...خیلی دلم میخواست نادیدش بگیرم ولی نمیشد:)
با خوندن بند بندش لبخندی روی لبش میومد و باعث میشد یادش بیاد که با کوک چقدر صمیمی بودن...شاید حتی بیشتر از دوتا دوست...میخواست بقیشو بخونه که با صدای سوجین به خودش اومد
سوجین:تهیونگ؟؟؟اینجا چکار میکنی؟؟
^ه.هیچی فقط داشتم نبال یچیزی میگشتم
سوجین:دنبال چی؟؟
^یه البوم...اره البوم
سوجین:البوممم؟؟
^اهوم
سوجین:باشه...چ.چرا اینقدر جولیده ای؟؟؟حالت خوب نیست؟؟
^نه...ولی بهتره هیچی ندونی راجبش:)
۸.۲k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.