*my mafia friend*PT19
توی همین حال بود که لرزش مبایلو توی دستش حس کرد به صفحه ی مبایل نگاهی انداخت و با دیدن اسم یونگی هیونگش لبخندی زد
#بله هیونگ؟
&عا...جیمینا تو پیش هوسوکی؟اخه دیشب بهم گفت که رفتی پیشش...هرچی بهش زنگ میزنم جواب نمیده:)
#ه.هیونگ...هوسوک ت.ت.ت.تصادف کرده
&چیی؟؟؟چیشدش اصن چطورییی؟؟
#نمیدونم...فقط بهم زنگ زدش و وسط حرف زدن تصادف کرد...
&خب بگو ببینم کدوم بیارستانی؟؟؟#
#بوندانگ
&تا یک ربع دیگه اونجام
#یچی دیگه...از خیابون اینسادونگ میونبر نزن...چون اونجا بستس
&اهوم...به جین هیونگ هم خبر بده
#ب.باشه
قطع کردو.بعد چند مین به جین هیونگش زنگ زد...هرچند که با خودش فکر میکرد که شاید الان توی بیمارستان سنت ماری پیش نامجونه تا تنها نباشه...بعد چندتا بوق با صدی نامجون به خودش اومد
=جیمینا؟کاری داشتی؟
#او...هیونگ تویی؟بهتری؟؟؟
=اره امروز صبح مرخص شدم...ت.تو چرا صدات گرفته؟گریه کردی؟
#هیونگ هوسوک تصادف کرده:)
=چی شددد؟//
#امروز بهم زنگ زد...وسط حرف زدنمون تصادف کرد...همین
=خب اوکی بهم بگو چه بیمارستانی هستین:)
#بوندانگ
=باشه...بتونم جین هیونگو بیدار کنم میایم
#میبینمت
قطع کردو مبایلو گذاشت کنار...تنها کاری که میتونست بکنه این بود که صبر کنه همین..
تهیونگ در حالی که چشماش از بس که گریه کرده بود میسوخت مبایلشو از روی کانتربرداشتو رفت توی گالریش و شروع کرد به دیدن عکسهاشون با صدای گرفته ای زیر لب زمزمه کردو گفت
^هنوز هیچی نشده دلم براشون تنگ شده...چرا قبول کردم:)
همینجوری که داشت عکساشونو میدید با ویدیویی که برای کوک تولد گرفته بودن مواجه شد...یک لحظه انگار که اب یخ ریختن روش...انگار...انگار همه چی متوقف شد...با تردید ویدیو رو پلی کرد...خیلی وقته که دلش میخواست کوکی رو اینقدر خوشحال ببینه...خنده هاش...لبخندش.چشماش اون دلش برای همه ی ینا تنگ شده بود...بغض داشت خفش میکرد...چیزی نگذشت که بغضش شکست و به هق هق افتاد...
^د.د.دلم براشون تنگ شده...م.مخصوصا ک.کوکی
هق هقاش اوج گرفت... بلند شدو رفت سمت طبقه ی بالای خونه...جایی که یخوده وسایلاشو رو نگه میداشتن یا بهتره بگیم انباری.درشو باز کردو واردش شد...همه چی خاک گرفته بود...دو رو برش رو نگاه کرد و به سمت قفسه ی کتاب هاش رفت...بهشون نگاه کرد دستی روشون کشیدو لبخند کمرنگی زد...همینجوری که قفسه ی کتاب هاشو ور انداز میکرد چشمش به کتابی خورد که تاحالا نداشته بودش برش داشت و متوجه شد اون کتاب نیست بلکه یه دفتره...بازش کرد و با خوندن جمله ای که صفحه ی اول نوشته شده بود...حس عجیب بهش دست داد...چندبار جمله رو زمزمهکرد تا بفهمه چی به چیه
{نمیدونم وقتی اینو میخونی کجایی و چیکار میکنی.حالت خوبه یا نه.فقط بدون اینو نوشتم تا بدونی دوستت دارم...شاید مسخره باشه ولی اتفاقیه که افتاده}
به دست خط دقت کرد...دست خط اشنایی بود انگاری که یجا دیده بودش...
#بله هیونگ؟
&عا...جیمینا تو پیش هوسوکی؟اخه دیشب بهم گفت که رفتی پیشش...هرچی بهش زنگ میزنم جواب نمیده:)
#ه.هیونگ...هوسوک ت.ت.ت.تصادف کرده
&چیی؟؟؟چیشدش اصن چطورییی؟؟
#نمیدونم...فقط بهم زنگ زدش و وسط حرف زدن تصادف کرد...
&خب بگو ببینم کدوم بیارستانی؟؟؟#
#بوندانگ
&تا یک ربع دیگه اونجام
#یچی دیگه...از خیابون اینسادونگ میونبر نزن...چون اونجا بستس
&اهوم...به جین هیونگ هم خبر بده
#ب.باشه
قطع کردو.بعد چند مین به جین هیونگش زنگ زد...هرچند که با خودش فکر میکرد که شاید الان توی بیمارستان سنت ماری پیش نامجونه تا تنها نباشه...بعد چندتا بوق با صدی نامجون به خودش اومد
=جیمینا؟کاری داشتی؟
#او...هیونگ تویی؟بهتری؟؟؟
=اره امروز صبح مرخص شدم...ت.تو چرا صدات گرفته؟گریه کردی؟
#هیونگ هوسوک تصادف کرده:)
=چی شددد؟//
#امروز بهم زنگ زد...وسط حرف زدنمون تصادف کرد...همین
=خب اوکی بهم بگو چه بیمارستانی هستین:)
#بوندانگ
=باشه...بتونم جین هیونگو بیدار کنم میایم
#میبینمت
قطع کردو مبایلو گذاشت کنار...تنها کاری که میتونست بکنه این بود که صبر کنه همین..
تهیونگ در حالی که چشماش از بس که گریه کرده بود میسوخت مبایلشو از روی کانتربرداشتو رفت توی گالریش و شروع کرد به دیدن عکسهاشون با صدای گرفته ای زیر لب زمزمه کردو گفت
^هنوز هیچی نشده دلم براشون تنگ شده...چرا قبول کردم:)
همینجوری که داشت عکساشونو میدید با ویدیویی که برای کوک تولد گرفته بودن مواجه شد...یک لحظه انگار که اب یخ ریختن روش...انگار...انگار همه چی متوقف شد...با تردید ویدیو رو پلی کرد...خیلی وقته که دلش میخواست کوکی رو اینقدر خوشحال ببینه...خنده هاش...لبخندش.چشماش اون دلش برای همه ی ینا تنگ شده بود...بغض داشت خفش میکرد...چیزی نگذشت که بغضش شکست و به هق هق افتاد...
^د.د.دلم براشون تنگ شده...م.مخصوصا ک.کوکی
هق هقاش اوج گرفت... بلند شدو رفت سمت طبقه ی بالای خونه...جایی که یخوده وسایلاشو رو نگه میداشتن یا بهتره بگیم انباری.درشو باز کردو واردش شد...همه چی خاک گرفته بود...دو رو برش رو نگاه کرد و به سمت قفسه ی کتاب هاش رفت...بهشون نگاه کرد دستی روشون کشیدو لبخند کمرنگی زد...همینجوری که قفسه ی کتاب هاشو ور انداز میکرد چشمش به کتابی خورد که تاحالا نداشته بودش برش داشت و متوجه شد اون کتاب نیست بلکه یه دفتره...بازش کرد و با خوندن جمله ای که صفحه ی اول نوشته شده بود...حس عجیب بهش دست داد...چندبار جمله رو زمزمهکرد تا بفهمه چی به چیه
{نمیدونم وقتی اینو میخونی کجایی و چیکار میکنی.حالت خوبه یا نه.فقط بدون اینو نوشتم تا بدونی دوستت دارم...شاید مسخره باشه ولی اتفاقیه که افتاده}
به دست خط دقت کرد...دست خط اشنایی بود انگاری که یجا دیده بودش...
۸.۱k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.