*my mafia friend*PT18
همینطوری که داشت حرف میزد که با صدای بوق خیلی بلندی به خودش اومد.مبایلو انداخت تا بتونه فرمون ماشینو کنترل کنه ولی دست برقضا...اتفاق ناگواری فتاد...تصادف کرد اما نه تصادف جزئی تصدف خیلی بد کرد...تغریبا تموم صورتش خونی شده بود...هوشیاری کمی داشت و میتونست صدای نگران جیمین رو از پشت خط بفهمه که میگه
#هیونگ؟؟چیشدههه؟چرا جوابمو نمیدی
با صدای که از چاه میومد گفت
$جیمینا...خیابون.این.ن.ساد.دونگ
بیهوش شدو دیگه هیچ چیز نفهمید...
جیمین که نگران شده بود تنها چیزی که فکرش مرسید این بود که باید بره به خیابونی که هیونگش گفته
بلندشدو رفت دستشویی و کاراش رو انجام دد و بعدش لباساش رو عوض کرد...رفت طبقه ی پایین که با مادرش مواجه شد
م:جیمین؟چیزی شده چرا اینقدر نگرانی؟؟
#اوما...هوسوک هیونگ...تصادف کرده..
م:اومو...برو
از خونه رفت بیرونو سوار ماشینش شد و حرکت کرد سمت خیابون اینسادونگ...وقتی رسید متوجه ی ترافیک ایجاد شده توسط تصادف شد...ماشینشو پارک کردو پیاده شد و با سرعت به سمت جایی که تصادف شده بود رفتش... کلی ادم اونجا بود رفت سمت یک از اونا.تا خواست چیزی بگه پلیس به سمتش برگشتو گفت
پ:میتونم کمکتون کنم؟
#مصدوم...مصدومی که توی این تصادف بودش...بردنش؟؟
پ:اشنا هستین؟
#دوستشم:)
پ:بردنش بیمارستان بونگدان
#م.م.ممنون...
بغض داشت به گلوش چنگ میزد رفتو سوار ماشینش شد...بخاطر ترافیک نه راه رفتن داشت نه برگشتن... سرشو رو فرمون ماشین گذاشتو ناخداگاه بغضش شکست...بعد چندمین سرشو بالا اورد هنوز ترافیک بود وسایلشو برداشتو از ماشین پیاده شد و درشو قفل کردو رفت تا حداقل تاکسی پیدا کنه...رفتو سر خیابون وایساد...تا بالاخره بعد از چندمین یه تاکسی گیرش اومد...سوار شد
#سلام جناب...
(سلام...خب.کجا میخوای بری؟)
#بیمارستان بونگدانگ
(باشه)
حرکت کردن سمت بیمارستان بعد حدود یک ربع رسیدن...کرایه رو حساب کردو پیاده شد
#ممنون
وارد بیمارستان شدو رفت سمت پزیرش
#ببخشید...
(چطور میتونم کمکتون بکنم؟)
#یه بیماری رو نیمساعت یک ربع پیش...
(اهان همون تصادفی که توی خیابون اینسادونگ بود؟؟)
#ب.بله
(خب ایشون توی اتاق عملن...طبقه ی دوم ته راهرو)
#ممنون
رفتو سوار اسانسور شد و بعد چند مین رسید طبقه ی دوم...رفت ته راه رو یعنی دقیقا جلوی در اتاق...روی صندلی های کنار راهرو نشستو نفسشو بیرون داد...به تنها کسی که میتونست زنگ بزنه تهیونگ بود...با اینکه هیچی بهشون نگفته اما بازم بیشتر از همه میفهمیدش...بهش زنگ زد یکم استرس دشت اما بازم به کارش ادامه داد...چندتا بوق خورد اما هیچ جوابی نشنید...
تهیونگ که بخاطر اتفاقاتی که افتاده بود تنونسته بود بخوابه...نیم نگاهی به مبیلش که داشت ویبره میرفت انداختو با اسم جیمین به خودش اومد...برای جواب دادن تردید داشت...یجورایی میترسید
پس مبایلشو سایلنت کردو بیخیال شد...
جیمین که دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه به اشکاش اجازه ی جاری شدن داد... سرشو به دیوار تکیه داد...چشماشو بستو زیر لب گفت
#چرا هرکسی رو دوست دارم باید یه اتفاقی براش بیوفته:)
.
.
.
خب بیاین باهم عر بزنیم:)
فقط من یادم رفته بوش که استایل هوپی رو پارت قبل بزارم...
اسلاید دوم(استایل هوسوک)
اسلاید سوم(استایل جیمین)
#هیونگ؟؟چیشدههه؟چرا جوابمو نمیدی
با صدای که از چاه میومد گفت
$جیمینا...خیابون.این.ن.ساد.دونگ
بیهوش شدو دیگه هیچ چیز نفهمید...
جیمین که نگران شده بود تنها چیزی که فکرش مرسید این بود که باید بره به خیابونی که هیونگش گفته
بلندشدو رفت دستشویی و کاراش رو انجام دد و بعدش لباساش رو عوض کرد...رفت طبقه ی پایین که با مادرش مواجه شد
م:جیمین؟چیزی شده چرا اینقدر نگرانی؟؟
#اوما...هوسوک هیونگ...تصادف کرده..
م:اومو...برو
از خونه رفت بیرونو سوار ماشینش شد و حرکت کرد سمت خیابون اینسادونگ...وقتی رسید متوجه ی ترافیک ایجاد شده توسط تصادف شد...ماشینشو پارک کردو پیاده شد و با سرعت به سمت جایی که تصادف شده بود رفتش... کلی ادم اونجا بود رفت سمت یک از اونا.تا خواست چیزی بگه پلیس به سمتش برگشتو گفت
پ:میتونم کمکتون کنم؟
#مصدوم...مصدومی که توی این تصادف بودش...بردنش؟؟
پ:اشنا هستین؟
#دوستشم:)
پ:بردنش بیمارستان بونگدان
#م.م.ممنون...
بغض داشت به گلوش چنگ میزد رفتو سوار ماشینش شد...بخاطر ترافیک نه راه رفتن داشت نه برگشتن... سرشو رو فرمون ماشین گذاشتو ناخداگاه بغضش شکست...بعد چندمین سرشو بالا اورد هنوز ترافیک بود وسایلشو برداشتو از ماشین پیاده شد و درشو قفل کردو رفت تا حداقل تاکسی پیدا کنه...رفتو سر خیابون وایساد...تا بالاخره بعد از چندمین یه تاکسی گیرش اومد...سوار شد
#سلام جناب...
(سلام...خب.کجا میخوای بری؟)
#بیمارستان بونگدانگ
(باشه)
حرکت کردن سمت بیمارستان بعد حدود یک ربع رسیدن...کرایه رو حساب کردو پیاده شد
#ممنون
وارد بیمارستان شدو رفت سمت پزیرش
#ببخشید...
(چطور میتونم کمکتون بکنم؟)
#یه بیماری رو نیمساعت یک ربع پیش...
(اهان همون تصادفی که توی خیابون اینسادونگ بود؟؟)
#ب.بله
(خب ایشون توی اتاق عملن...طبقه ی دوم ته راهرو)
#ممنون
رفتو سوار اسانسور شد و بعد چند مین رسید طبقه ی دوم...رفت ته راه رو یعنی دقیقا جلوی در اتاق...روی صندلی های کنار راهرو نشستو نفسشو بیرون داد...به تنها کسی که میتونست زنگ بزنه تهیونگ بود...با اینکه هیچی بهشون نگفته اما بازم بیشتر از همه میفهمیدش...بهش زنگ زد یکم استرس دشت اما بازم به کارش ادامه داد...چندتا بوق خورد اما هیچ جوابی نشنید...
تهیونگ که بخاطر اتفاقاتی که افتاده بود تنونسته بود بخوابه...نیم نگاهی به مبیلش که داشت ویبره میرفت انداختو با اسم جیمین به خودش اومد...برای جواب دادن تردید داشت...یجورایی میترسید
پس مبایلشو سایلنت کردو بیخیال شد...
جیمین که دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه به اشکاش اجازه ی جاری شدن داد... سرشو به دیوار تکیه داد...چشماشو بستو زیر لب گفت
#چرا هرکسی رو دوست دارم باید یه اتفاقی براش بیوفته:)
.
.
.
خب بیاین باهم عر بزنیم:)
فقط من یادم رفته بوش که استایل هوپی رو پارت قبل بزارم...
اسلاید دوم(استایل هوسوک)
اسلاید سوم(استایل جیمین)
۸.۳k
۰۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.