نماز توی بیمارستان
نماز خواندن در بیمارستان آداب خودش را دارد...
اگر در بند شرعی و غیر شرعیش نباشی خیلی سخت نیست...
اما طهارت ظاهر برای من کم از طهارت باطن ندارد.
لباسها را عوض میکنم و می ایستم به نماز...
خستگی توی پاهایم ریشه کرده...
این مدل نماز خواندنم را دوست ندارم. با عجله و کمترین آداب...
اما چه میشود کرد وقتی کار در اولویت است...
رکعت چهارم هستم. دارم به این فکر میکنم که تسبیحات بخوانم یا بلافاصله عصر را شروع کنم که صدایش را میشنوم:
الهام! یکم کنارم میشینی؟!یکم حرف بزنیم؟! دلم برات تنگ شده...
از پرسش آمیخته با خواستنش که بگذرم، لحن کلامش مرا میبرد به ژرفای شرم...
دلم میخواهد زمین دهان باز کند...
آب میشوم...
چه اتفاقی باید بیفتد تا خود خدا بیاید و بگوید که دلش برای تو بنده یک لاقبا تنگ شده😢
من کجای این زندگی لعنتی گیر کرده ام که باید خود خدا بیاید و بگوید :
من هم هستم ها...
این است که از شرم، عرق سرد مینشیند روی پیشانیم و اشک میدود گوشه چشمم...
نمیفهمم چطور تمامش میکنم...
چهارزانو مینشینم سر جانماز کج و کوله ام...
با خودم بلند بلند فکر میکنم:
الهام! میفهمی داری چیکار میکنی؟
حواست هست؟ به اسم کار برای خدا، داری خدا رو فراموش میکنی...
میدونی چندوقته یه نماز درست نخوندی؟
چندوقته چهارکلمه باهاش حرف نزدی؟
اینهمه عجله و کار برای چی؟
باید حتما خود خدا بیاد و بگه دور شدی؟!
تو کی اینقدر نامرد شدی؟
همینطور پشت سر هم، خودم رو سرزنش میکنم که از بیرون در صدای همکارم میاد...
نگاه میکنم به مهر و تربت و تسبیح گلی...
+ باید برم😢
_برو... فقط گاهی وسط کار برای من، سراغ منم بگیر...
هر اتفاقی بیفته اینو یادت نره که من دوستت دارم...
بلند میشم. باید نماز عصرم رو سریعتر بخونم...
#الهام_جعفری
#ممنوعه
اگر در بند شرعی و غیر شرعیش نباشی خیلی سخت نیست...
اما طهارت ظاهر برای من کم از طهارت باطن ندارد.
لباسها را عوض میکنم و می ایستم به نماز...
خستگی توی پاهایم ریشه کرده...
این مدل نماز خواندنم را دوست ندارم. با عجله و کمترین آداب...
اما چه میشود کرد وقتی کار در اولویت است...
رکعت چهارم هستم. دارم به این فکر میکنم که تسبیحات بخوانم یا بلافاصله عصر را شروع کنم که صدایش را میشنوم:
الهام! یکم کنارم میشینی؟!یکم حرف بزنیم؟! دلم برات تنگ شده...
از پرسش آمیخته با خواستنش که بگذرم، لحن کلامش مرا میبرد به ژرفای شرم...
دلم میخواهد زمین دهان باز کند...
آب میشوم...
چه اتفاقی باید بیفتد تا خود خدا بیاید و بگوید که دلش برای تو بنده یک لاقبا تنگ شده😢
من کجای این زندگی لعنتی گیر کرده ام که باید خود خدا بیاید و بگوید :
من هم هستم ها...
این است که از شرم، عرق سرد مینشیند روی پیشانیم و اشک میدود گوشه چشمم...
نمیفهمم چطور تمامش میکنم...
چهارزانو مینشینم سر جانماز کج و کوله ام...
با خودم بلند بلند فکر میکنم:
الهام! میفهمی داری چیکار میکنی؟
حواست هست؟ به اسم کار برای خدا، داری خدا رو فراموش میکنی...
میدونی چندوقته یه نماز درست نخوندی؟
چندوقته چهارکلمه باهاش حرف نزدی؟
اینهمه عجله و کار برای چی؟
باید حتما خود خدا بیاد و بگه دور شدی؟!
تو کی اینقدر نامرد شدی؟
همینطور پشت سر هم، خودم رو سرزنش میکنم که از بیرون در صدای همکارم میاد...
نگاه میکنم به مهر و تربت و تسبیح گلی...
+ باید برم😢
_برو... فقط گاهی وسط کار برای من، سراغ منم بگیر...
هر اتفاقی بیفته اینو یادت نره که من دوستت دارم...
بلند میشم. باید نماز عصرم رو سریعتر بخونم...
#الهام_جعفری
#ممنوعه
۹۹.۷k
۲۲ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.