Gentlemanshusband
#Gentlemans_husband
#season_Third
#part_286
_چرا گریه میکنی دخترم ؟
بغض راه گلومو بسته بود
باباهم دست کمی از من نداشت
تلخ لبخندی روی لـ..باش بودو داشت با قلبی شکسته موهامو نوازش میکرد...
پنج دقیقه ای به همون منوال گذشت که
بالاخره دهن وا کردم
+بابا.. چه اتفاقی افتاد؟
کمی مکث کردو با شرمندگی گفت:
_متاسفم بابا وقتی داشتم از خیابون رد میشدم، حواسم پرت شد.. نمیدونم چیشد و با یه ماشین تصادف کردم ..بقیش یادم نیست...
سری تکون دادم و دستمو نوازش وار روی دست بابا کشیدم
+خوشحالم حالت خوبه
دوباره با شرمندگی سر پایین انداخت
_کاش میمردم...کاش میمردمو لازم نبود اینجوری در مقابل دخترم شرمنده باشم
لبخندی زدم
+میدونم دلیل قانع کننده ای داری!
میخوام از اول بدونم
چیشد چه اتفاقی افتاد چطوری من زندگیم اینطوری شد!
چشماشو بستو نفس عمیقی کشید
+سختتونه؟ میخواین بعدا حرف بزنیم؟ بابا من بهت شک دارم.. دروغ نمیگم..
ولی احساس میکنم برای تموم کارات دلیل داری. مامان همیشه همینو میگفت!
_میگم دخترم
همشو میگم.. بعد اون تویی که باید حرفمو باور کنی یا برعکس..
+بگو بابا
_ قضیه از وقتی شروع شد که مادرت فوت کرد
میدونی که چقد بهش وابسته بودمو براش جونمو میدادم
ولی متاسفانه نمیتونستم برای بیماریش کاری انجام بدم
چشام از حدقه زد بیرون بیماری؟
چه بیماری ؟
پرسیدم
+ب.. بیماری؟
نیمچه لبخندی زد
_همیشه بهم میگفت مراقب باش لیلی متوجه بیماریم نشه..
ی بیماری نا علاج
باید اونو به خارج کشور میبردم
ولی پولی نداشتم!!
کلافه بودم، هیچ چیز به اندازه مامانت برام مهم نبود..
بنابرین رفتم سراغ قـ..مار
چنبار بازی کردم و موفق شدم کمی پول برای معالجه اش جور کنم..
ولی به خدا قسم
تنها اون خدای بالا سری میدونه چقد واسه این کار کثیفی که داشتم انجام میدادم طلب بخشش میکردم
ولی عشق به مادرت این چیزا حالیش نبود
تا اینکه مادرت فهمید
خیلی باهام بد برخورد کردو گفت اگه برم سراغ این کار خودشو میـ..کشه
منم ترسیدم، ازین کار فاصله گرفتم
روز به روز حال مامانت بدترو بدتر میشد..
تا اینکه دیگه از دنیا رفت!
اینجای جملش بغض عجیبی داشتو بزور صحبت میکرد
240 لایک
#season_Third
#part_286
_چرا گریه میکنی دخترم ؟
بغض راه گلومو بسته بود
باباهم دست کمی از من نداشت
تلخ لبخندی روی لـ..باش بودو داشت با قلبی شکسته موهامو نوازش میکرد...
پنج دقیقه ای به همون منوال گذشت که
بالاخره دهن وا کردم
+بابا.. چه اتفاقی افتاد؟
کمی مکث کردو با شرمندگی گفت:
_متاسفم بابا وقتی داشتم از خیابون رد میشدم، حواسم پرت شد.. نمیدونم چیشد و با یه ماشین تصادف کردم ..بقیش یادم نیست...
سری تکون دادم و دستمو نوازش وار روی دست بابا کشیدم
+خوشحالم حالت خوبه
دوباره با شرمندگی سر پایین انداخت
_کاش میمردم...کاش میمردمو لازم نبود اینجوری در مقابل دخترم شرمنده باشم
لبخندی زدم
+میدونم دلیل قانع کننده ای داری!
میخوام از اول بدونم
چیشد چه اتفاقی افتاد چطوری من زندگیم اینطوری شد!
چشماشو بستو نفس عمیقی کشید
+سختتونه؟ میخواین بعدا حرف بزنیم؟ بابا من بهت شک دارم.. دروغ نمیگم..
ولی احساس میکنم برای تموم کارات دلیل داری. مامان همیشه همینو میگفت!
_میگم دخترم
همشو میگم.. بعد اون تویی که باید حرفمو باور کنی یا برعکس..
+بگو بابا
_ قضیه از وقتی شروع شد که مادرت فوت کرد
میدونی که چقد بهش وابسته بودمو براش جونمو میدادم
ولی متاسفانه نمیتونستم برای بیماریش کاری انجام بدم
چشام از حدقه زد بیرون بیماری؟
چه بیماری ؟
پرسیدم
+ب.. بیماری؟
نیمچه لبخندی زد
_همیشه بهم میگفت مراقب باش لیلی متوجه بیماریم نشه..
ی بیماری نا علاج
باید اونو به خارج کشور میبردم
ولی پولی نداشتم!!
کلافه بودم، هیچ چیز به اندازه مامانت برام مهم نبود..
بنابرین رفتم سراغ قـ..مار
چنبار بازی کردم و موفق شدم کمی پول برای معالجه اش جور کنم..
ولی به خدا قسم
تنها اون خدای بالا سری میدونه چقد واسه این کار کثیفی که داشتم انجام میدادم طلب بخشش میکردم
ولی عشق به مادرت این چیزا حالیش نبود
تا اینکه مادرت فهمید
خیلی باهام بد برخورد کردو گفت اگه برم سراغ این کار خودشو میـ..کشه
منم ترسیدم، ازین کار فاصله گرفتم
روز به روز حال مامانت بدترو بدتر میشد..
تا اینکه دیگه از دنیا رفت!
اینجای جملش بغض عجیبی داشتو بزور صحبت میکرد
240 لایک
- ۵.۵k
- ۱۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط