پارت۱۳:
پارت۱۳:
«پرش زمانی فردا»
کوک: نیلیکا من باید برم سفر کار دارم.
نیلیکا: چیییی؟, من خونه تنهام . میترسم
کوک: نترس دوستام میان پیشت.
نیلیکا: دوستات؟
کوک: پسرای خوبین نگران نباش.
بعد از سر سفره بلند شد و به سمت اتاق رفت رو تخت دراز کشید.
کوک: فردا میرم امروز میخوام فقط کنار تو باشم.
رفت رو تخت بغلش خوابیدم دستشو گذاشت زیر سرم و بغلم کرد و دوباره خوابید پس منم خوابیدم .
«پرش ساعت ۵:۰۰عصر»
«ویو نیلیکا»
از خواب پاشدم ساعت ۵:۰۰ بود دیدم کوک نیست پس رفتم دنبالش دیدم در اتاق کارش بازه داشت با تلفن حرف میزد.
کوک: نه بابا دوست دختر ندارم.
کوک: اها اون دختره نیلیکا رو میگی مجبورم باهاش باشم تازه تا همین الآنم به زور تحمل کردم من که دوسش ندارم.
تا این جمله رو گفت انگار قلبم تیکه تیکه شد پس سریع رفتم تو اتاق کوک اومد.
کوک: بیدار شدی عزیزم؟
نیلیکا: ارع(سرد)
کوک: چیزی شده؟
نیلیکا: نه فقط یه نفر پشت تلفن گفت که منو نمیخواد(سرد)
کوک: شنیدی؟(جدی)
نیلیکا: چیه توقع داشتی کر باشم. من آلان توضیح می خوام.
کوک: دلیل نمیدونم توضیح بدم و درست شنیدی از رو اجبار بود.
تا اینو گفت سریع پاشدم و لباسامو عوض کردم و وسایلمو هم جمع کردم و بهش گفتم ...
نیلیکا: حالا راحتی بای.
از اونجا رفتم و به راننده گفتم برسونتم و اونم اینکار رو کرد رفتم تو اتاقم وسایلامو چیدم رفتم زنگ زدم بچه ها بیان اینجا خودمم تا اونا میان رفتم غذا و خوراکی درست کنم تا از فکر کوک بیام بیرون .
« ۱ساعت بعد»
بچه ها اومدن رفتم در رو باز کردم بچه ها اومدن تو.
سومی: سلام کوک کو؟
نیلیکا: جدا شدیم.
یونجون: چییییی؟ به نظرم کار درست رو کردی.
سوجون: ببند ببینم چرا؟
نیلیکا: بشینید بگم.
همه نشستم کلش رو تعریف کردم
سومی: خاک تو سر کوک.
سوجون: حقققق تا ابد .
یونجون: بهتر من فرصت بیشتری دارم.
نیلیکا: نه یونجون من دیگه نمیخوام وارد رابطه بشم نه تا وقتی کوک و فراموش نکردم.
سومی: کاملا موافق
سوجون: منم
یونجون: باش ولی من برات صبر میکنم پرنسس .
نیلیکا: مرسی پرنس.
رفتم تو آشپزخونه به غذا ها سر بزنم یهو در خونه خورد.
سومی: منتظر کسی بودی؟
نیلیکا: نه.
سوجون: من در رو باز میکنم.
سوجون در رو باز کرد.
سوجون: با تو کار دارن نیلیکا.
رفتم بیرون و با بابای کوک رو به رو شدم.
پدر کوک: دخترم میشه بیام تو.
نیلیکا: بفرمایید.
پدر کوک: فهمیدم از هم جدا شدید. اما چرا؟
بهشون توضیح دادم تعجب کرده بودن .
پدر کوک: باورم نمیشه .
بعد از کمی حرف زدن با من که خواهشاً برگرد رفتن.
سوجون........ .
«پرش زمانی فردا»
کوک: نیلیکا من باید برم سفر کار دارم.
نیلیکا: چیییی؟, من خونه تنهام . میترسم
کوک: نترس دوستام میان پیشت.
نیلیکا: دوستات؟
کوک: پسرای خوبین نگران نباش.
بعد از سر سفره بلند شد و به سمت اتاق رفت رو تخت دراز کشید.
کوک: فردا میرم امروز میخوام فقط کنار تو باشم.
رفت رو تخت بغلش خوابیدم دستشو گذاشت زیر سرم و بغلم کرد و دوباره خوابید پس منم خوابیدم .
«پرش ساعت ۵:۰۰عصر»
«ویو نیلیکا»
از خواب پاشدم ساعت ۵:۰۰ بود دیدم کوک نیست پس رفتم دنبالش دیدم در اتاق کارش بازه داشت با تلفن حرف میزد.
کوک: نه بابا دوست دختر ندارم.
کوک: اها اون دختره نیلیکا رو میگی مجبورم باهاش باشم تازه تا همین الآنم به زور تحمل کردم من که دوسش ندارم.
تا این جمله رو گفت انگار قلبم تیکه تیکه شد پس سریع رفتم تو اتاق کوک اومد.
کوک: بیدار شدی عزیزم؟
نیلیکا: ارع(سرد)
کوک: چیزی شده؟
نیلیکا: نه فقط یه نفر پشت تلفن گفت که منو نمیخواد(سرد)
کوک: شنیدی؟(جدی)
نیلیکا: چیه توقع داشتی کر باشم. من آلان توضیح می خوام.
کوک: دلیل نمیدونم توضیح بدم و درست شنیدی از رو اجبار بود.
تا اینو گفت سریع پاشدم و لباسامو عوض کردم و وسایلمو هم جمع کردم و بهش گفتم ...
نیلیکا: حالا راحتی بای.
از اونجا رفتم و به راننده گفتم برسونتم و اونم اینکار رو کرد رفتم تو اتاقم وسایلامو چیدم رفتم زنگ زدم بچه ها بیان اینجا خودمم تا اونا میان رفتم غذا و خوراکی درست کنم تا از فکر کوک بیام بیرون .
« ۱ساعت بعد»
بچه ها اومدن رفتم در رو باز کردم بچه ها اومدن تو.
سومی: سلام کوک کو؟
نیلیکا: جدا شدیم.
یونجون: چییییی؟ به نظرم کار درست رو کردی.
سوجون: ببند ببینم چرا؟
نیلیکا: بشینید بگم.
همه نشستم کلش رو تعریف کردم
سومی: خاک تو سر کوک.
سوجون: حقققق تا ابد .
یونجون: بهتر من فرصت بیشتری دارم.
نیلیکا: نه یونجون من دیگه نمیخوام وارد رابطه بشم نه تا وقتی کوک و فراموش نکردم.
سومی: کاملا موافق
سوجون: منم
یونجون: باش ولی من برات صبر میکنم پرنسس .
نیلیکا: مرسی پرنس.
رفتم تو آشپزخونه به غذا ها سر بزنم یهو در خونه خورد.
سومی: منتظر کسی بودی؟
نیلیکا: نه.
سوجون: من در رو باز میکنم.
سوجون در رو باز کرد.
سوجون: با تو کار دارن نیلیکا.
رفتم بیرون و با بابای کوک رو به رو شدم.
پدر کوک: دخترم میشه بیام تو.
نیلیکا: بفرمایید.
پدر کوک: فهمیدم از هم جدا شدید. اما چرا؟
بهشون توضیح دادم تعجب کرده بودن .
پدر کوک: باورم نمیشه .
بعد از کمی حرف زدن با من که خواهشاً برگرد رفتن.
سوجون........ .
۵.۲k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.