پارت11:
نیلیکا: با این رفتارت عمرا بگم.
کوک یه نگاه ترسناک بهم کرد .واقعا ترسیدم ولی ترجیح دادم نگم.
کوک: نمیگی؟(عصبی)
نیلیکا: نه.
کوک: هرجور راحتی دیگه با من حرف نزن.
یهو ماشین رو روشن کرد و تا خونه گاز داد.
نیلیکا: کوک آروم تر.
اصلا به حرفم گوش نداد و بازم کار خودشو میکرد پس تصمیم گرفتم دیگه چیزی بهش نگم چون ازش میترسم .
«پرش زمانی ۱۰بعد»
رسیدیم . هیچکی نبود جز نگهبانا فکر کنم خدمتکارا هنوز برنگشتن.
در رو واز کرد سریع خواستم برم تو اتاقم رو پله ها سر خوردم و با ک.ون خوردم زمین خیلی درد داشت پس شروع کردم گریه کردن یهو دیدم کوک اومد.
کوک: چی شده؟(نگران)
نیلیکا: افتادم درد داره(گریه شدید)
کوک یهو بلندم کرد و بردم تو اتاق خودش و گذاشتم رو تخت.
نیلیکا: درد داره .
کوک: آروم باش زنگ بزنم دکتر بیاد.
«پرش زمانی ۳۰ ساعت بعد»
یهو یکی از نگهبان ها گفت که دکتر اومد .
دکتر در زد و اومد تو.
کوک: سلام دکتر .
دکتر : سلام الیجناب و تعظیم کرد. چه مشکلی دارید؟
کوک: همسر آینده از پله ها افتادن.
دکتر : خب شما بیرون باشید تا من معاینه کنم.
«پرش زمانی ۱۰بعد»
«ویو کوک»
دکتر اومد بیرون نگران نیلیکا بودم .
کوک: چی شد ؟
دکتر: مشکل جدی نیست فقط به خاطر ضربه ممکنه باسنشون و رونشون کبود شه و مچ پاشون هم پیچ خورده و حدود ۵روز نباید بره مدرسه.
کوک: خیله خب مرسی میتونید برید .
دکتر رفت رفتم پیش نیلیکا یه نگاه بهش کردم مثل فرشته ها خوابیده بود رفتم کنارش از پشت بغلش کردم و خوابیدم .
«فردا صبح ساعت۶:۳۰»
«ویو نیلیکا»
از خواب پاشدم نمیتونستم تکون بخورم.
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.