همسراجباری
#همسر_اجباری #۳۴۶
عروس دومادو ببوسه یاال یاال...
من شده بودم عروسه این چلغوز....
منم با ناز رفتم جلو واسش داشتم ...
- وای من که از خدام بود...
گونه شو اورد جلو آنچنان گازی زدم ...
که دادش رفت رو هوااا.
احسان:مامااااان.....مااااامان...
حالت گریه رفت پیش مامانشو آذین همه به این حرکت احسان خندیدیم و موقع کادو دادن شد...
به آنا اشاره کردم...
که کادومونو بیاره..
آرمان و مانی با هم رفتن و یه کارت هدیه دادن.
همه یکی یکی...هدیه هارو دادن و نوبت به ما رسید منم از همون جایی که واسه آنا حلقه رو ساخته بودن سفارش یه
انگشتر دادم که روش یه E برجسته نوشته شده بود واقعا زیبا بود و به سلیقه آنا بود.
-وای داداش خیلی خوشگله آنا مرسی...
مبارکت باشه.
داشتیم حرف میزدیم که صدای زنگ آیفون به صدا در اومد...
احسان-من باز میکنم درو ....
و رفت سمت در آنا و مانیاو آذین کنار هم نشستنو منم رفتم کنار آرمان .
احسان با قیافه ای رنگ پریده اومد...آریا این اینجا چکار میکنه..
کیو میگی
-اه اون جادوگره...
-چرا درو باز کردی.؟
احسان که گفت جادوگر حساب کار اومد دستم ...خواستم پاشم و برم بیرون مانعش بشم... که ارمان دستمو گرفت
آرمان:بزار بیاد تو ...تا کی میخوای ازش فرار کنی؟
خودتو واسه همومون ثابت کن که احساس خوش بختی میکنی و زندگیت با آنا ترحم نیس... این روزا فکر همه مون
شده اینکه تو زندگیتو دوست داری یا یه اجباره...
نگاهمو از آرمان گرفتمو تکیه امو دادم به پشتی مبل...
نگاهی گذرا به آنا انداختم که لبخند رو لب داشت. صدای در اومد همه نگاهها سمت در بود... و منم نگاهمو به در
دوختم...
وزیبا....که طبق معمول به خودش خیلی رسیده بود.اومد داخل سکوت سالنو گرفته بود... و صدای کفش هایش فقط
این سکوتو میشکست...
قبل از همه آرمان به خودش اومد پاشد .
سالم خوش اومدی..
ممنون... با همه سالم و احوال پرسی کرد و دست آخر به من رسید دستشو سمتم دراز کرد.
-علیک.
-آریا تمومش کن. آشتی باش دیگه اخم بهت نمیاد...
مامان:حاال بشین دخترم وقت واسه حرف زیاده...
چشم خاله جان شما بفرما به مهمونات برس
آنا رو دیدم که بی حرف پیش آذین نشسته بود
عروس دومادو ببوسه یاال یاال...
من شده بودم عروسه این چلغوز....
منم با ناز رفتم جلو واسش داشتم ...
- وای من که از خدام بود...
گونه شو اورد جلو آنچنان گازی زدم ...
که دادش رفت رو هوااا.
احسان:مامااااان.....مااااامان...
حالت گریه رفت پیش مامانشو آذین همه به این حرکت احسان خندیدیم و موقع کادو دادن شد...
به آنا اشاره کردم...
که کادومونو بیاره..
آرمان و مانی با هم رفتن و یه کارت هدیه دادن.
همه یکی یکی...هدیه هارو دادن و نوبت به ما رسید منم از همون جایی که واسه آنا حلقه رو ساخته بودن سفارش یه
انگشتر دادم که روش یه E برجسته نوشته شده بود واقعا زیبا بود و به سلیقه آنا بود.
-وای داداش خیلی خوشگله آنا مرسی...
مبارکت باشه.
داشتیم حرف میزدیم که صدای زنگ آیفون به صدا در اومد...
احسان-من باز میکنم درو ....
و رفت سمت در آنا و مانیاو آذین کنار هم نشستنو منم رفتم کنار آرمان .
احسان با قیافه ای رنگ پریده اومد...آریا این اینجا چکار میکنه..
کیو میگی
-اه اون جادوگره...
-چرا درو باز کردی.؟
احسان که گفت جادوگر حساب کار اومد دستم ...خواستم پاشم و برم بیرون مانعش بشم... که ارمان دستمو گرفت
آرمان:بزار بیاد تو ...تا کی میخوای ازش فرار کنی؟
خودتو واسه همومون ثابت کن که احساس خوش بختی میکنی و زندگیت با آنا ترحم نیس... این روزا فکر همه مون
شده اینکه تو زندگیتو دوست داری یا یه اجباره...
نگاهمو از آرمان گرفتمو تکیه امو دادم به پشتی مبل...
نگاهی گذرا به آنا انداختم که لبخند رو لب داشت. صدای در اومد همه نگاهها سمت در بود... و منم نگاهمو به در
دوختم...
وزیبا....که طبق معمول به خودش خیلی رسیده بود.اومد داخل سکوت سالنو گرفته بود... و صدای کفش هایش فقط
این سکوتو میشکست...
قبل از همه آرمان به خودش اومد پاشد .
سالم خوش اومدی..
ممنون... با همه سالم و احوال پرسی کرد و دست آخر به من رسید دستشو سمتم دراز کرد.
-علیک.
-آریا تمومش کن. آشتی باش دیگه اخم بهت نمیاد...
مامان:حاال بشین دخترم وقت واسه حرف زیاده...
چشم خاله جان شما بفرما به مهمونات برس
آنا رو دیدم که بی حرف پیش آذین نشسته بود
- ۵.۹k
- ۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط