همسر اجباری ۳۴۸
#همسر_اجباری #۳۴۸
با خستگی امروز اصال نفهمیدم کی خوابم برده بود...
...
با صدای جیغ و دادی چشمامو باز کردم این صدای آنا بود ....ها....آره صدای خودش بود...
با عجله از اتاق بیرون رفتم دوییدم سمت اتاق آذین که آنا اونجا بود.
هیچ کس خونه نبود کجا بودن...
بابای آنا هم از اتاقش اومد بیرون ...و پشت سر من اومد در اتاق آنا رو باز کردم ...آره درست بود...بازم کابوس دیده
بود...
دستاشو گرفتم آنا...خانمی...
آنا تو کابوسش غرق شده بود و سرشو به چپ راست تکون میدادو دستشو رو هوا تکون داد...
آنا...
باتوام...خانمم...
سرسو چنگ زدمو گرفتم تو سینم آنا فداتشم پاشووو منم ببین آریا... قلبم...چشاتو باز کن..
آنا با گریه و هق هق بیدارشد و سرشو غرق بوسه کردم....
آروم ...آروم خانمم.آروم ببین من پیشتم جون آریا هیسسسس.
چیشده بگو....
دستشو دور گردنم حلقه کرده بودو داشت گریه میکرد..
نگاهی به باباش کردم که تکیه اشو به چهار چوب در زده بودو میشد ناراحتیشو از پشت لبخندی که رو لب داشت
فهمید...چشماشو رو هم فشار داد و تکیه اشو از در برداشتو رفت...
اینطوری راحت تر میتونستم با آنا حرف بزنم...
صورتشو از سینه ام جدا کردمو با دستمام صورتشو قاب کردم ...
-آریا...
-جانم قلبم...
-خیلی وحشتناکه...وقتی نیستی همش یکی دنبالم میکنه...آریا خسته شدم از این خواب...
-آروم وجودم...دیگه تنهات نمیزارم غلط کردم خوبه حاال اینطوری گریه نکن...
یه لیوان آب واسش از رو پا تختی ریختم... و آروم گذاشتم رو لبشو یکم از آب خورد...
حالش که بهتر شد.یهویی دستشو دور گردنم حلقه کردو
-زیبا میخواد تورو ازم بگیره...آریا...من تحمل ندارم... اگه بخواد کاری کنه من چکار کنم
-خانمم اون هیچ غلطی نمیکنه جوجه فداتشم ...تو مال منی فکر کردی من اینطور آدمیم ها من بی معرفتم ..اون
لحظه که آریا نفس نکشه نمیتونه کنارت بمونه واگرنه تاابد تو قلبشی.
-خانمم هیچ کسی جز تو توی قلبم نیست آرومه جونم...
کنارش رو تخت یه نفره آذین دراز کشیدم و سرش و برداشتمو رو بازوم گذاشتم خودشو جمع کرد تو بغلمو یه نفس
عمیق کشید...
-آنا میشه همین امشب مال خودم شی....
-اااا ...آریا قرارمون چی شد.
-ینی آنا فردا نه پس فرداشب ماله منیآ دیگه این حرفا حالیم نمیشه...
-هی آریا ینی تو میخوای تالفی کنی؟
-آره...آره یه جورایی دقیقا.
با خستگی امروز اصال نفهمیدم کی خوابم برده بود...
...
با صدای جیغ و دادی چشمامو باز کردم این صدای آنا بود ....ها....آره صدای خودش بود...
با عجله از اتاق بیرون رفتم دوییدم سمت اتاق آذین که آنا اونجا بود.
هیچ کس خونه نبود کجا بودن...
بابای آنا هم از اتاقش اومد بیرون ...و پشت سر من اومد در اتاق آنا رو باز کردم ...آره درست بود...بازم کابوس دیده
بود...
دستاشو گرفتم آنا...خانمی...
آنا تو کابوسش غرق شده بود و سرشو به چپ راست تکون میدادو دستشو رو هوا تکون داد...
آنا...
باتوام...خانمم...
سرسو چنگ زدمو گرفتم تو سینم آنا فداتشم پاشووو منم ببین آریا... قلبم...چشاتو باز کن..
آنا با گریه و هق هق بیدارشد و سرشو غرق بوسه کردم....
آروم ...آروم خانمم.آروم ببین من پیشتم جون آریا هیسسسس.
چیشده بگو....
دستشو دور گردنم حلقه کرده بودو داشت گریه میکرد..
نگاهی به باباش کردم که تکیه اشو به چهار چوب در زده بودو میشد ناراحتیشو از پشت لبخندی که رو لب داشت
فهمید...چشماشو رو هم فشار داد و تکیه اشو از در برداشتو رفت...
اینطوری راحت تر میتونستم با آنا حرف بزنم...
صورتشو از سینه ام جدا کردمو با دستمام صورتشو قاب کردم ...
-آریا...
-جانم قلبم...
-خیلی وحشتناکه...وقتی نیستی همش یکی دنبالم میکنه...آریا خسته شدم از این خواب...
-آروم وجودم...دیگه تنهات نمیزارم غلط کردم خوبه حاال اینطوری گریه نکن...
یه لیوان آب واسش از رو پا تختی ریختم... و آروم گذاشتم رو لبشو یکم از آب خورد...
حالش که بهتر شد.یهویی دستشو دور گردنم حلقه کردو
-زیبا میخواد تورو ازم بگیره...آریا...من تحمل ندارم... اگه بخواد کاری کنه من چکار کنم
-خانمم اون هیچ غلطی نمیکنه جوجه فداتشم ...تو مال منی فکر کردی من اینطور آدمیم ها من بی معرفتم ..اون
لحظه که آریا نفس نکشه نمیتونه کنارت بمونه واگرنه تاابد تو قلبشی.
-خانمم هیچ کسی جز تو توی قلبم نیست آرومه جونم...
کنارش رو تخت یه نفره آذین دراز کشیدم و سرش و برداشتمو رو بازوم گذاشتم خودشو جمع کرد تو بغلمو یه نفس
عمیق کشید...
-آنا میشه همین امشب مال خودم شی....
-اااا ...آریا قرارمون چی شد.
-ینی آنا فردا نه پس فرداشب ماله منیآ دیگه این حرفا حالیم نمیشه...
-هی آریا ینی تو میخوای تالفی کنی؟
-آره...آره یه جورایی دقیقا.
۲۶.۴k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.