همسر اجباری ۳۴۴
#همسر_اجباری #۳۴۴
بعد از سالم و احوال پرسی رفتیم باال و لباسامونو عوض کردیم البته ناگفته نماند آنا بازم رفت تو اتاقی که مال آذین
بود و لباسشو عوض کردمامانشم باخودش برد ....شروع کردم به تعویض لباسام که صدای ویبره گوشیم اومد.بیخیال
گذاشتم رو سایلنت گوشیوگذاشتمو و رفتم بیرون ....
تقه ای به در اتاق زدمو
-آنا خانم نمیاین بریم االن دیرمیشه ها.
چرا... چرا اومدیم
مامان اومد بیرون و پشت سرش آنی
گفت.
-آریا پسرم خریدتون مبارک ایشاهلل همیشه به خوشی...
-ممنون مامان الهام.
-آریا این لباسم بهم میاد...
-آره خانم خیلی بهت میاد.
جلو مامانش روم نشد الو بترکونم...آنا هم متوجه شد
رفتیم پایین کنار بقیه آنا و مامانش کنار خانما...
منم پایینتر کنار آقایون..
خاله:آذین جان مادر اجازه میدی صیغه رو جاری کنه حاج آقا اینم از داداش و زن داداشت...
آذین لبخندی زد و سرشو پایین انداخت...
صیغه جاری شدو احسان و آذین به عقد هم در اومدن واقعا از ته قلب خوشحال بودم که تک خواهرمو به احسان
سپردم...از همه لحاظی اونی بود که ما میخواستیم...
آنا چایی رو برداشتو بین مهمونا چرخوند و منم شیرینی رو برداشتم و پشت سرش حرکت کردم...
بعد از خوردن چایی و شیرینی...عاقد که دوست آقا جون بود و با بابا محسن رفتن تو حیاط به محض رفتن اونا
....احسان که تا اون لحظه داشت با آذین حرف میزد گفت آخیییییش....دلم پکید خدا خیرت بده عمو جان.
و بعد کنترل اسپیکرو که نمیدونم به چه دلیلی گذاشته بود تو جیبش...
خانما آقایون من امشب به بزرگ ترین آرزوم رسیدم و باید کلی واسم بترکونید...
-هوی آریا مارمولک کجا بودی امروز عین چییییی همه جا رفتم و کارتارو پخش کردم البته من نصفشون شروینم
نصفشون.
-ممنونم واسه خاطر همیناست که دوماد شدی...و فامیل تر شدی.
آرمان:برادر من فامیل تر کدومه...احسان با این پست جدیدش خودشو از چشم من یکی که انداخت....قضیه باجناق و
ژیان....جدیدا واسه دومادا هم صدق میکنه...
-اتفاقا از بد روزگار شماهم دومادین پس از این بابت نگرانی ندارم و دیگ به دیگ میگه ته دییییگه داداشا...
و بعد بی معطلی پاشدو کتشو در اوردو آهنگ و پلی کرد.....
.....
.....
آهههه....بیا آریااااا و اومد سمت منو منم یه چشم غره رفتم که ینی جلو مامان الهام جاش نیست. ...
با قرهایی که میداد اشک همه مون در اورد....آرمانم پاشد و دست مانی رو گرفت... اونم شروع کرد به رقصیدن...
احسان یه چرخی زدو وقتی متوجه آرمان و مانیا شد اول عین این بچه ها که پشت ویترین حسرت اسباب بازی
میخورن یه نگاهی کردو آرمان متوجه نگاهش شد...
آرمان:چیه...
احسان:منم دارم فکر کردی فقط تو داری.
وبعد رفت دست آذین و گرفت که اصال خجالت بهش نمیومد...آذینم یه چشم غره رفتو به منو آرمان اشاره کرد.
احسان نگاهی به من انداخت.
بعد از سالم و احوال پرسی رفتیم باال و لباسامونو عوض کردیم البته ناگفته نماند آنا بازم رفت تو اتاقی که مال آذین
بود و لباسشو عوض کردمامانشم باخودش برد ....شروع کردم به تعویض لباسام که صدای ویبره گوشیم اومد.بیخیال
گذاشتم رو سایلنت گوشیوگذاشتمو و رفتم بیرون ....
تقه ای به در اتاق زدمو
-آنا خانم نمیاین بریم االن دیرمیشه ها.
چرا... چرا اومدیم
مامان اومد بیرون و پشت سرش آنی
گفت.
-آریا پسرم خریدتون مبارک ایشاهلل همیشه به خوشی...
-ممنون مامان الهام.
-آریا این لباسم بهم میاد...
-آره خانم خیلی بهت میاد.
جلو مامانش روم نشد الو بترکونم...آنا هم متوجه شد
رفتیم پایین کنار بقیه آنا و مامانش کنار خانما...
منم پایینتر کنار آقایون..
خاله:آذین جان مادر اجازه میدی صیغه رو جاری کنه حاج آقا اینم از داداش و زن داداشت...
آذین لبخندی زد و سرشو پایین انداخت...
صیغه جاری شدو احسان و آذین به عقد هم در اومدن واقعا از ته قلب خوشحال بودم که تک خواهرمو به احسان
سپردم...از همه لحاظی اونی بود که ما میخواستیم...
آنا چایی رو برداشتو بین مهمونا چرخوند و منم شیرینی رو برداشتم و پشت سرش حرکت کردم...
بعد از خوردن چایی و شیرینی...عاقد که دوست آقا جون بود و با بابا محسن رفتن تو حیاط به محض رفتن اونا
....احسان که تا اون لحظه داشت با آذین حرف میزد گفت آخیییییش....دلم پکید خدا خیرت بده عمو جان.
و بعد کنترل اسپیکرو که نمیدونم به چه دلیلی گذاشته بود تو جیبش...
خانما آقایون من امشب به بزرگ ترین آرزوم رسیدم و باید کلی واسم بترکونید...
-هوی آریا مارمولک کجا بودی امروز عین چییییی همه جا رفتم و کارتارو پخش کردم البته من نصفشون شروینم
نصفشون.
-ممنونم واسه خاطر همیناست که دوماد شدی...و فامیل تر شدی.
آرمان:برادر من فامیل تر کدومه...احسان با این پست جدیدش خودشو از چشم من یکی که انداخت....قضیه باجناق و
ژیان....جدیدا واسه دومادا هم صدق میکنه...
-اتفاقا از بد روزگار شماهم دومادین پس از این بابت نگرانی ندارم و دیگ به دیگ میگه ته دییییگه داداشا...
و بعد بی معطلی پاشدو کتشو در اوردو آهنگ و پلی کرد.....
.....
.....
آهههه....بیا آریااااا و اومد سمت منو منم یه چشم غره رفتم که ینی جلو مامان الهام جاش نیست. ...
با قرهایی که میداد اشک همه مون در اورد....آرمانم پاشد و دست مانی رو گرفت... اونم شروع کرد به رقصیدن...
احسان یه چرخی زدو وقتی متوجه آرمان و مانیا شد اول عین این بچه ها که پشت ویترین حسرت اسباب بازی
میخورن یه نگاهی کردو آرمان متوجه نگاهش شد...
آرمان:چیه...
احسان:منم دارم فکر کردی فقط تو داری.
وبعد رفت دست آذین و گرفت که اصال خجالت بهش نمیومد...آذینم یه چشم غره رفتو به منو آرمان اشاره کرد.
احسان نگاهی به من انداخت.
۷.۵k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.