همسراجباری
#همسر_اجباری #۳۴۷
زیبا رو کرد سمت آذین و گفت مبارکه آجی کوچیکه.
آذین-چطور شده اومدی
احسان غیبش زده بود.از آشپزخونه اومد بیرون
-به به دختر خاله گرام ...از این ورا
-هیچی اومدم آشتی کنون.
احسان نگاهی به من کردو اشتی کنون ... مبارکه.با کی با خاله آذر نه بابا اون که از تو دلگیر نیست...
-واسه دلجویی از همه مخصوصا آریا.
حاال خوب بود جو یکم پراکنده بود بابا اینا هم اومده بودن داخل و یه طرف دیگه نشسته بودن پذیرایی ما دوقسمت
بود و با فاصله دو مدل مبل و چیده بودیم یه قسمت نزدیک تلویزیون که ما بودیم یه قسمت دیگه هم با فاصله بزرگ
ترا که بعد سالم با زیبامشغول حرف زدن شدن.
-گفتم اگه کل بازارو بگردی به خوبی جنس ما پیدا نمیکنیو بازم برمیگردی ...
-احسان تو هنوزم وکیل وصیه آریایی...
زل زدم بهش ازش متنفر بودم ....متنفر...
-ببین خانم اشتباهی اومدی من زن دارم زندگی دارم والبته زندگیمو دوست دارم ...باچه امیدی اومدی نشستی
اینجا....هرچی که تو زندگیم سختی کشیدم همه و همه از وجود تو و شوهر سابقته...
-تو ....تو...اینو به من ترجیج دادی...
به سمتش رفتمو گفتم بهتر خفه خون بگیری...به احترام مادرمه که چیزی بهت نمیگم...این نه و آنا.....البته اسم آنابه
زبون کثیفت نیاربهتر...آنا زن منه...عشق منه...همین آنا باعث شد که من کثیف ترین نقطه زندگیم و پاک کنم. زیبا
خیلی وقته دستت واسم رو شده...حنات دیگه هیچ رنگی واسم نداره...واسم ثابت شدی.
حاال گمشو از این خونه برو بیرون...
-اشتباه میکنی آریا من عاشقتم
-باشه ...باشه من اشتباه میکنم حاال نمیخوامت...من تورو نمیخوام ....
-به همین سادگی از همه چی گذشتی...
عشقت همین اندازه بود.
آرمان:تو حرف از عشق نزن که حالم ازعشق به هم میخوره هرچی خواستی کردیو االن برگشتی.
آقا جون:ساکت شین ...احترام مهمون واجبه.
من:آقاجون چشم ....باشه ...من خفه میشم هیچی نمیگم احترام مهمونتون واجب اما این مهمون همونی نیست که
چند سال زندگی منو به هم ریخت...همونی نیست که از عشق سواستفاده کرد و منو از شما جدا کرد... همونی نبود
زد زیر حرفاش و با رقیب من رفت...شما بهش بگین .حالم ازش بهم میخوره و هیچ وقت به ذهنشم راه نده که بخوام
واسه یه لحظه برگردم...
زیبا با شنیدن این حرف کیفشو برداشتوبا گریه و حالت دو رفت بیرون.
...
منم نگاهی به آنا کردمو بعد رفتم باال اونقدر اعصابم داغون بود.
خودمو رو تخت انداختم...نگاهی به صفحه گوشیم انداختم...
ساعت دوازده و ربع بود.
چشممو بستم و سعی کردم خودمو آروم کنم...
زیبا رو کرد سمت آذین و گفت مبارکه آجی کوچیکه.
آذین-چطور شده اومدی
احسان غیبش زده بود.از آشپزخونه اومد بیرون
-به به دختر خاله گرام ...از این ورا
-هیچی اومدم آشتی کنون.
احسان نگاهی به من کردو اشتی کنون ... مبارکه.با کی با خاله آذر نه بابا اون که از تو دلگیر نیست...
-واسه دلجویی از همه مخصوصا آریا.
حاال خوب بود جو یکم پراکنده بود بابا اینا هم اومده بودن داخل و یه طرف دیگه نشسته بودن پذیرایی ما دوقسمت
بود و با فاصله دو مدل مبل و چیده بودیم یه قسمت نزدیک تلویزیون که ما بودیم یه قسمت دیگه هم با فاصله بزرگ
ترا که بعد سالم با زیبامشغول حرف زدن شدن.
-گفتم اگه کل بازارو بگردی به خوبی جنس ما پیدا نمیکنیو بازم برمیگردی ...
-احسان تو هنوزم وکیل وصیه آریایی...
زل زدم بهش ازش متنفر بودم ....متنفر...
-ببین خانم اشتباهی اومدی من زن دارم زندگی دارم والبته زندگیمو دوست دارم ...باچه امیدی اومدی نشستی
اینجا....هرچی که تو زندگیم سختی کشیدم همه و همه از وجود تو و شوهر سابقته...
-تو ....تو...اینو به من ترجیج دادی...
به سمتش رفتمو گفتم بهتر خفه خون بگیری...به احترام مادرمه که چیزی بهت نمیگم...این نه و آنا.....البته اسم آنابه
زبون کثیفت نیاربهتر...آنا زن منه...عشق منه...همین آنا باعث شد که من کثیف ترین نقطه زندگیم و پاک کنم. زیبا
خیلی وقته دستت واسم رو شده...حنات دیگه هیچ رنگی واسم نداره...واسم ثابت شدی.
حاال گمشو از این خونه برو بیرون...
-اشتباه میکنی آریا من عاشقتم
-باشه ...باشه من اشتباه میکنم حاال نمیخوامت...من تورو نمیخوام ....
-به همین سادگی از همه چی گذشتی...
عشقت همین اندازه بود.
آرمان:تو حرف از عشق نزن که حالم ازعشق به هم میخوره هرچی خواستی کردیو االن برگشتی.
آقا جون:ساکت شین ...احترام مهمون واجبه.
من:آقاجون چشم ....باشه ...من خفه میشم هیچی نمیگم احترام مهمونتون واجب اما این مهمون همونی نیست که
چند سال زندگی منو به هم ریخت...همونی نیست که از عشق سواستفاده کرد و منو از شما جدا کرد... همونی نبود
زد زیر حرفاش و با رقیب من رفت...شما بهش بگین .حالم ازش بهم میخوره و هیچ وقت به ذهنشم راه نده که بخوام
واسه یه لحظه برگردم...
زیبا با شنیدن این حرف کیفشو برداشتوبا گریه و حالت دو رفت بیرون.
...
منم نگاهی به آنا کردمو بعد رفتم باال اونقدر اعصابم داغون بود.
خودمو رو تخت انداختم...نگاهی به صفحه گوشیم انداختم...
ساعت دوازده و ربع بود.
چشممو بستم و سعی کردم خودمو آروم کنم...
- ۵.۵k
- ۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط