ازدواج نافرجام
《 ازدواج نافرجام 》
(๑˙❥˙๑) پارت 85 (๑˙❥˙๑)
خانم هان که متوجه آشفتگی ویوا شد چشم زیر لبی گفت و از اتاق خارج شد بست شدن در اتاق مصادف شد با آوار شدن دختر بر روی تخت
با پاهای سست روی تخت نشست
با چشمای که اشک توش حلقه زده بود و دیدش رو هر لحظه تار میکرد
ناباور به گوشواره نگاه کرد و زیر لب جوری که انگار داره خودش رو توجیه می کنه گفت : نه این امکان نداره حتما... حتما اشتباهی پیش اومده جونگکوک اینطور نیست من..من بهش اعتماد دارم...بهش اعتماد دارم
اما این حرف های جلوی پیش روی ذهنش رو نگرفت و با یادآوری دوباره اون عطر به قفسه سینه اش چنگ زد
و اشک هاش با پر درد جاری شدن جونگکوک تمام دنباش بود و آوار کردن دنیاش با دیدن یه گوشواره بدون توضیح بدون حرفی درست نبود
اما مگه قلب یک عاشق این حرف ها حالیش بود
با تقی که دوباره به در خورد گوشواره رو توی مشتش فشرد و اشک هاش رو با پشت دست پاک رو و با صدای ضعیفی گفت : بفرمایید
خانم هان توی چهارچوب در ایستاد و گفت : ببخشید که دوباره مزاحم شدم خانم ولی آقای یونگهو اومد و توی سالن منتظر شما هستن
ویوا با صدای که بغض آشکاری داشت گفت : باشه تو برو ازش پذیرایی کن منم الان میام
خانم هان تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد
دختر برگشت به سمته میز آرایشش و سر پایی کمی کرم پودر به گونه ها و زیر چشماش زد تا چهره آشفته و ناراحت رو بپوشونه
میدونستم گفتن این موضوع به کسی دیگه یا حتا جونگکوک اشتباه بزرگیه پس تصمیم گرفت سکوت کنه
و اما فقد تا زمان که مطمئن بشه درحالی که توی اینه به چشمای قرمزش نگاه میکرد با درد همانند زجه خفه زمزمه کرد : اگر همچین چیزی حقیقت داشته باش ایبار دیگه سکوت میکنم قسم میخورم همه چیز رو آتیش میزنم حتا این ازدواجو
بچندین نفس عمیقی کشید و بعد از صاف کردن صدا با چهره گرفته اما لبخندی ظاهر وارد سالن شد
یونگهو پشت بهش ایستاد بود و از دیوار شیشه بزرگ زیبای پنت هاوس به منظره شهر زیر پاش نگاه میکرد
با شنیدن صدا قدم های ویوا برگشت و با لبخند نرم اما فریبنده همیشگی بهش نگاه میکرد و مقابلش ایستاد طبق عادت همیشگی اش
موهاش ویوا رو بهم ریخت و گفت : چطوری وروجک دیشب نشد باهم حرف بزنیم
و با همون لبخند ظاهری نگاهش کرد و با صدای آرومی گفت : خوبم
یونگهو با مشکوک نگاهش کرد میدونستم ویوا دختر که همیشه لبخند گرمی روی لب داره اما این چشماش قرمز و لبخند ظاهری
اصلا شبیه اون دختر سر زنده و مهربون نبوده اخم ریزی کرد و با لحنی نگران پرسید : چیزی شده چشمات چرا قرمزه نکنه مریضی
(๑˙❥˙๑) پارت 85 (๑˙❥˙๑)
خانم هان که متوجه آشفتگی ویوا شد چشم زیر لبی گفت و از اتاق خارج شد بست شدن در اتاق مصادف شد با آوار شدن دختر بر روی تخت
با پاهای سست روی تخت نشست
با چشمای که اشک توش حلقه زده بود و دیدش رو هر لحظه تار میکرد
ناباور به گوشواره نگاه کرد و زیر لب جوری که انگار داره خودش رو توجیه می کنه گفت : نه این امکان نداره حتما... حتما اشتباهی پیش اومده جونگکوک اینطور نیست من..من بهش اعتماد دارم...بهش اعتماد دارم
اما این حرف های جلوی پیش روی ذهنش رو نگرفت و با یادآوری دوباره اون عطر به قفسه سینه اش چنگ زد
و اشک هاش با پر درد جاری شدن جونگکوک تمام دنباش بود و آوار کردن دنیاش با دیدن یه گوشواره بدون توضیح بدون حرفی درست نبود
اما مگه قلب یک عاشق این حرف ها حالیش بود
با تقی که دوباره به در خورد گوشواره رو توی مشتش فشرد و اشک هاش رو با پشت دست پاک رو و با صدای ضعیفی گفت : بفرمایید
خانم هان توی چهارچوب در ایستاد و گفت : ببخشید که دوباره مزاحم شدم خانم ولی آقای یونگهو اومد و توی سالن منتظر شما هستن
ویوا با صدای که بغض آشکاری داشت گفت : باشه تو برو ازش پذیرایی کن منم الان میام
خانم هان تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد
دختر برگشت به سمته میز آرایشش و سر پایی کمی کرم پودر به گونه ها و زیر چشماش زد تا چهره آشفته و ناراحت رو بپوشونه
میدونستم گفتن این موضوع به کسی دیگه یا حتا جونگکوک اشتباه بزرگیه پس تصمیم گرفت سکوت کنه
و اما فقد تا زمان که مطمئن بشه درحالی که توی اینه به چشمای قرمزش نگاه میکرد با درد همانند زجه خفه زمزمه کرد : اگر همچین چیزی حقیقت داشته باش ایبار دیگه سکوت میکنم قسم میخورم همه چیز رو آتیش میزنم حتا این ازدواجو
بچندین نفس عمیقی کشید و بعد از صاف کردن صدا با چهره گرفته اما لبخندی ظاهر وارد سالن شد
یونگهو پشت بهش ایستاد بود و از دیوار شیشه بزرگ زیبای پنت هاوس به منظره شهر زیر پاش نگاه میکرد
با شنیدن صدا قدم های ویوا برگشت و با لبخند نرم اما فریبنده همیشگی بهش نگاه میکرد و مقابلش ایستاد طبق عادت همیشگی اش
موهاش ویوا رو بهم ریخت و گفت : چطوری وروجک دیشب نشد باهم حرف بزنیم
و با همون لبخند ظاهری نگاهش کرد و با صدای آرومی گفت : خوبم
یونگهو با مشکوک نگاهش کرد میدونستم ویوا دختر که همیشه لبخند گرمی روی لب داره اما این چشماش قرمز و لبخند ظاهری
اصلا شبیه اون دختر سر زنده و مهربون نبوده اخم ریزی کرد و با لحنی نگران پرسید : چیزی شده چشمات چرا قرمزه نکنه مریضی
- ۱۴.۴k
- ۲۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط