بلک روز Part 1
بلک روز Part 1
8:۳۵ نیوزلند
موهای نسبتأ خیسش روبا حوله خشک میکرد و به
خودش تویه آینه زل زده بود. یه زندگی خوب و راحت داشت، چیزی که خیلی ها آرزوشو داشتن.
اونقدری سیر بود که حسرت چیزی تویه دلش باقی
نمونده بود.
براش اهمیتی نداشت این همه پول رو چطوری به دست میاره، از نظر خودش با انجام کار خلاف زندگیش خیلی خفن به نظر میرسه تا اینکه مثل آدم های کسل کننده دیگه صبح تا شب تویه اداره برای یه حقوق ناچیز کارکنه.
تو یه زندگیش فقط دنبال دو چیز بود، خوشگذرونی و خفن به نظر رسیدن ...
تو یه افکار خودش غرق بود که با صدای زنگ گوشیش از جا پرید و فاکی زیر لب گفت، سمتش رفت و با بیحوصلگی جواب داد
_هیجنی ساعت ۸صبح چه وقت زنگ زدنه آخه؟!
میدونستم بیداری واسه همین زنگ زدم بچهجون ...
_چندبار بهت بگم منو اینطور صدا نزن جنی
خیلی خوب بابا، انقدر حرص نخور پیری زود رس میگیری ....
_ حالا چرا زنگ زدی ؟
از روبرتو شنیدم که میخوای برگردی لسآنجلس تعطیلات تویه نیوزلند خوش گذشت ؟
_ اره ساعت چهار پرواز دارم البته من کلی خاطره خوب دارم از اینجا ..
میدونم، خب واسه دوشنبه شب کلاب با بچه ها برنامه چیدیم یکم خوش بگذرونیم، میای دیگه ؟
_ البته که میام
اوکی عالیه من دیگه قطع میکنم
_ اوکی
لبخند کوچیگی روی لباش نشست. سمت وسالیش رفت باید آماده رفتن میشود خوشحال بود که قراه برگرده پیش دوستاش، ولی واقعا دوست نداشت از نیوزلند بره اینجا تمام خاطراتش با خوانوادهش براش زنده میشود خوانوادهای که دیگه کنارش نیست.
پونزده سال پیش اونا رو تویه حادته از دست داده بود درسته که خاطراتش با خوانوادهش خیلی کوتاه بود اما واسه همون خاطرات خیلی ارزش قائل بود، بعد از مرگ خوانوادهش دلش روبه روبرتو خوش کرده بود، مرد ایتالیایی خلافکار که انو به فرزندی گرفته بود خیلی وقت بود که جای خوانواده واقعشو براش پر کرده بود.
گذارش شده بودن دوباره گذاشتم
8:۳۵ نیوزلند
موهای نسبتأ خیسش روبا حوله خشک میکرد و به
خودش تویه آینه زل زده بود. یه زندگی خوب و راحت داشت، چیزی که خیلی ها آرزوشو داشتن.
اونقدری سیر بود که حسرت چیزی تویه دلش باقی
نمونده بود.
براش اهمیتی نداشت این همه پول رو چطوری به دست میاره، از نظر خودش با انجام کار خلاف زندگیش خیلی خفن به نظر میرسه تا اینکه مثل آدم های کسل کننده دیگه صبح تا شب تویه اداره برای یه حقوق ناچیز کارکنه.
تو یه زندگیش فقط دنبال دو چیز بود، خوشگذرونی و خفن به نظر رسیدن ...
تو یه افکار خودش غرق بود که با صدای زنگ گوشیش از جا پرید و فاکی زیر لب گفت، سمتش رفت و با بیحوصلگی جواب داد
_هیجنی ساعت ۸صبح چه وقت زنگ زدنه آخه؟!
میدونستم بیداری واسه همین زنگ زدم بچهجون ...
_چندبار بهت بگم منو اینطور صدا نزن جنی
خیلی خوب بابا، انقدر حرص نخور پیری زود رس میگیری ....
_ حالا چرا زنگ زدی ؟
از روبرتو شنیدم که میخوای برگردی لسآنجلس تعطیلات تویه نیوزلند خوش گذشت ؟
_ اره ساعت چهار پرواز دارم البته من کلی خاطره خوب دارم از اینجا ..
میدونم، خب واسه دوشنبه شب کلاب با بچه ها برنامه چیدیم یکم خوش بگذرونیم، میای دیگه ؟
_ البته که میام
اوکی عالیه من دیگه قطع میکنم
_ اوکی
لبخند کوچیگی روی لباش نشست. سمت وسالیش رفت باید آماده رفتن میشود خوشحال بود که قراه برگرده پیش دوستاش، ولی واقعا دوست نداشت از نیوزلند بره اینجا تمام خاطراتش با خوانوادهش براش زنده میشود خوانوادهای که دیگه کنارش نیست.
پونزده سال پیش اونا رو تویه حادته از دست داده بود درسته که خاطراتش با خوانوادهش خیلی کوتاه بود اما واسه همون خاطرات خیلی ارزش قائل بود، بعد از مرگ خوانوادهش دلش روبه روبرتو خوش کرده بود، مرد ایتالیایی خلافکار که انو به فرزندی گرفته بود خیلی وقت بود که جای خوانواده واقعشو براش پر کرده بود.
گذارش شده بودن دوباره گذاشتم
۲.۲k
۰۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.