ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۴۲۴
این تصادف لعنتي حس خيلي بدي بهم ميداد..یه دلشوره.. حسش انقدر بد بود که انگار انگار خودم توش بودم. به زور نفسم رو بیرون دادم و دستمو به سینه ام گرفتم يه قضيه اي داره.. یه قضیه اي که به مامان و احتمالاً من ربط داره.. مامان بي دلیل نگهش نداشته.. باید بفهمم چه خبره
فك كنم مامانم همینو میخواد.با بغض دست به چشمم کشیدم و لباسها رو توي ماشين لباسشويي انداختم و موهامو خشك كردم و لباس پوشیدم
و از خونه بیرون زدم. این عکس مال به روزنامه ایه... باید اون روزنامه رو پیدا کنم و بفهمم داستانش چیه هیچیش مشخص نیست نه تاریخ روزنامه معلوم بود نه حتي نوع روزنامه.. اما باید پیداش کنم باید
رفتم تو یه مغازه روزنامه فروشي بزرگ..پیرمرد پشت پیشخون لبخندي بهم زد و گفت : سلام میتونم کمکت کنم دخترم؟
لبخند زدم و گفتم الا : سلام در واقع من..
به اطراف نگاه کردم و گفتم: شما اینجا روزنامه های باطله سم دارین
مرد مسن : مربوط به چه روز و سالي؟
اشفته گفتم الا : نمیدونم. در واقع من دنبال یه واقعه ای میگردم
که قبل تر از ۲ سال پیش اتفاق افتاده واقعا نمیدونم چه سالی..
ابرو بالا انداخت و متفکر گفت: من ۱۰ سالی هست این مغازه رو دارم و تا دلت بخواد روزنامه باطله.. لبخند باذوقي زدم و گفتم
الا : عالیه. میشه برام بیارینشون؟
مهربون گفت: حتماً دخترم..ولي خيلي زياده هاا..
شونه بالا انداختم و گفتم الا: زندگیه دیگه..
نرم خندید و گفت: آفرین به زاویه نگاهت . زندگیه ..دیگه
و رفت تو اتاقک پشت مغازه اش.. منتظر به دور و برم نگاه کردم که با کلي روزنامه توي دستش بیرون اومد اوووووه. خيلي زيادن..
ولي خوب.. باید اینکارو میکردم الا : چقدر باید بدم؟
مرد: اينا بي ارزشن همش مجاني مال تو.. با لبخند گفتم
الا : اینطور که نمیشه. و پولی روی میز گذاشتم و گفتم: کافیه؟
مرد: زیادم هست
پس خوبه.. و روزنامه ها رو از بغلش گرفتم.. اوه اوه.. واقعا زیاد بودن
اینطور نمیشد باید دربست میگرفتمذمنتظر تاکسی شدم که یه دفعه اونور خیابون نیکول و فرد رو دیدمذواه.. چشمامو باريك كردم.
اره انگار خودشونن.. لبخند خبيثي روي لبم اومد.
داشتن صحبت میکردن.. فرد مثل همیشه خندون و بشاش و نیکولم لبخند به لب فرد مهربون خندید دست رو شونه نیکول کشید و لباسشو
تکوند. ابرو بالا انداختم. اوه اوه.. پیشرفت کردن
و انگار خداحافظی کردن نیکول رفت و فرد دست تو جیب رفتنش رو نگاه کرد. با روزنامه هاي سنگين توي دستم به زور رفتم سمتش و اروم گفتم الا :غرق نشي شازده..
تند چرخید سمتم و با دیدنم لبخند زد و گفت فرد: الا... اینجا
چیکار میکنی؟
شیطون گفتم الا :مطمین باش تو رو تعقیب نمیکردم ولی..یه چیزایی دیدم.
( فصل سوم ) پارت ۴۲۴
این تصادف لعنتي حس خيلي بدي بهم ميداد..یه دلشوره.. حسش انقدر بد بود که انگار انگار خودم توش بودم. به زور نفسم رو بیرون دادم و دستمو به سینه ام گرفتم يه قضيه اي داره.. یه قضیه اي که به مامان و احتمالاً من ربط داره.. مامان بي دلیل نگهش نداشته.. باید بفهمم چه خبره
فك كنم مامانم همینو میخواد.با بغض دست به چشمم کشیدم و لباسها رو توي ماشين لباسشويي انداختم و موهامو خشك كردم و لباس پوشیدم
و از خونه بیرون زدم. این عکس مال به روزنامه ایه... باید اون روزنامه رو پیدا کنم و بفهمم داستانش چیه هیچیش مشخص نیست نه تاریخ روزنامه معلوم بود نه حتي نوع روزنامه.. اما باید پیداش کنم باید
رفتم تو یه مغازه روزنامه فروشي بزرگ..پیرمرد پشت پیشخون لبخندي بهم زد و گفت : سلام میتونم کمکت کنم دخترم؟
لبخند زدم و گفتم الا : سلام در واقع من..
به اطراف نگاه کردم و گفتم: شما اینجا روزنامه های باطله سم دارین
مرد مسن : مربوط به چه روز و سالي؟
اشفته گفتم الا : نمیدونم. در واقع من دنبال یه واقعه ای میگردم
که قبل تر از ۲ سال پیش اتفاق افتاده واقعا نمیدونم چه سالی..
ابرو بالا انداخت و متفکر گفت: من ۱۰ سالی هست این مغازه رو دارم و تا دلت بخواد روزنامه باطله.. لبخند باذوقي زدم و گفتم
الا : عالیه. میشه برام بیارینشون؟
مهربون گفت: حتماً دخترم..ولي خيلي زياده هاا..
شونه بالا انداختم و گفتم الا: زندگیه دیگه..
نرم خندید و گفت: آفرین به زاویه نگاهت . زندگیه ..دیگه
و رفت تو اتاقک پشت مغازه اش.. منتظر به دور و برم نگاه کردم که با کلي روزنامه توي دستش بیرون اومد اوووووه. خيلي زيادن..
ولي خوب.. باید اینکارو میکردم الا : چقدر باید بدم؟
مرد: اينا بي ارزشن همش مجاني مال تو.. با لبخند گفتم
الا : اینطور که نمیشه. و پولی روی میز گذاشتم و گفتم: کافیه؟
مرد: زیادم هست
پس خوبه.. و روزنامه ها رو از بغلش گرفتم.. اوه اوه.. واقعا زیاد بودن
اینطور نمیشد باید دربست میگرفتمذمنتظر تاکسی شدم که یه دفعه اونور خیابون نیکول و فرد رو دیدمذواه.. چشمامو باريك كردم.
اره انگار خودشونن.. لبخند خبيثي روي لبم اومد.
داشتن صحبت میکردن.. فرد مثل همیشه خندون و بشاش و نیکولم لبخند به لب فرد مهربون خندید دست رو شونه نیکول کشید و لباسشو
تکوند. ابرو بالا انداختم. اوه اوه.. پیشرفت کردن
و انگار خداحافظی کردن نیکول رفت و فرد دست تو جیب رفتنش رو نگاه کرد. با روزنامه هاي سنگين توي دستم به زور رفتم سمتش و اروم گفتم الا :غرق نشي شازده..
تند چرخید سمتم و با دیدنم لبخند زد و گفت فرد: الا... اینجا
چیکار میکنی؟
شیطون گفتم الا :مطمین باش تو رو تعقیب نمیکردم ولی..یه چیزایی دیدم.
- ۴.۸k
- ۱۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط