𝙸'𝚖 𝙼𝚘𝚗𝚜𝚝𝚎𝚛
𝙸'𝚖 𝙼𝚘𝚗𝚜𝚝𝚎𝚛
𝙿𝚊𝚛𝚝³⁷
𝙹𝙺 𝚊𝚗𝚍 𝙷𝙰𝚈𝙾𝙾𝙽 =𝙰.𝚃🤏☻️
𝙰𝙳𝙼𝙸𝙽:𝙹𝙸𝚈𝙾𝙾𝙽🍫🦋
خواجه زانو زد و گریه کنان گفت : سرورم متاسفم ...
جونگکوک این حرکت رو وقتی از خواجه دیده بود که میخواست خبر مرگ پدرش رو بهش بده از روی صندلی بلند شدو گفت :چی شده خواجه اعظم ؟
_________________________________________________________
تهیونگ : خواجههه اعظممم !
خواجه اعظم :متاسفم سرورم اما شما دختر کوچولوتون میهو رو از دست دادین !
جونگکوک دست و پاش شل شدو افتاد : چطور این اتفاق افتاد ؟
خواجه اعظم : متاسفم قربان اگه شما اجازه بدین ما بدن کوچکشون رو می بریم برای کالبد شکافی...
جونگکوک با وحشت جوری که انگار قلبش برای مدتی ایستاد گفت :چه مزخرفاتی ...تو واقعا داری می گی ؟ اما اون دختر سالم بود ...من مطمئنم ما می تونیم کسی که ...اصلا هایون چطوره حتما داره آزار میبینه ...
جونگکوک با عجله خواست از اتاق خارج بشه که تهیون بازوهاش رو گرفت : آرومــــــم باش مرد !
جونگکوک بغض کردو گفت : هیونگ چجوری آروم باشم ؟ دختر کوچولویی که بهش بیتوجهی میکردم الان دیگه پیشم نیست ...این خیلی دردناکه بچه هایی عمرشون به دنیاست که بدون توجه و محبت بزرگ میشن اما من برنامه داشتم به دختر کوچولوم عشق بورزم ...
تهیونگ نخواست بگه زود فراموش میکنی ...یکی دیگه جاش رو میگیره ...اون نخواست بگه بعدها به روزگار الانت میخندی اون گفت :جونگکوکا نمیگم باید از درون قوی باشی اما لااقل بخاطر هایون که خیلی بهش وابسته بود خودت رو قوی نشون بده !
_پرش زمانی به شب_
جونگکوک به ملاقات هایون رفت ...
با بهت به دخترک افسرده خاطرش نزدیک شد !
هایون با شک و ناباوری به روبه رویش خیره شده بود ...
بانو جانگ : آخه دردو بلاتون تو سر من به بانو یک چیزی بگین سرورم ...دارن از دست میرن ...
𝙿𝚊𝚛𝚝³⁷
𝙹𝙺 𝚊𝚗𝚍 𝙷𝙰𝚈𝙾𝙾𝙽 =𝙰.𝚃🤏☻️
𝙰𝙳𝙼𝙸𝙽:𝙹𝙸𝚈𝙾𝙾𝙽🍫🦋
خواجه زانو زد و گریه کنان گفت : سرورم متاسفم ...
جونگکوک این حرکت رو وقتی از خواجه دیده بود که میخواست خبر مرگ پدرش رو بهش بده از روی صندلی بلند شدو گفت :چی شده خواجه اعظم ؟
_________________________________________________________
تهیونگ : خواجههه اعظممم !
خواجه اعظم :متاسفم سرورم اما شما دختر کوچولوتون میهو رو از دست دادین !
جونگکوک دست و پاش شل شدو افتاد : چطور این اتفاق افتاد ؟
خواجه اعظم : متاسفم قربان اگه شما اجازه بدین ما بدن کوچکشون رو می بریم برای کالبد شکافی...
جونگکوک با وحشت جوری که انگار قلبش برای مدتی ایستاد گفت :چه مزخرفاتی ...تو واقعا داری می گی ؟ اما اون دختر سالم بود ...من مطمئنم ما می تونیم کسی که ...اصلا هایون چطوره حتما داره آزار میبینه ...
جونگکوک با عجله خواست از اتاق خارج بشه که تهیون بازوهاش رو گرفت : آرومــــــم باش مرد !
جونگکوک بغض کردو گفت : هیونگ چجوری آروم باشم ؟ دختر کوچولویی که بهش بیتوجهی میکردم الان دیگه پیشم نیست ...این خیلی دردناکه بچه هایی عمرشون به دنیاست که بدون توجه و محبت بزرگ میشن اما من برنامه داشتم به دختر کوچولوم عشق بورزم ...
تهیونگ نخواست بگه زود فراموش میکنی ...یکی دیگه جاش رو میگیره ...اون نخواست بگه بعدها به روزگار الانت میخندی اون گفت :جونگکوکا نمیگم باید از درون قوی باشی اما لااقل بخاطر هایون که خیلی بهش وابسته بود خودت رو قوی نشون بده !
_پرش زمانی به شب_
جونگکوک به ملاقات هایون رفت ...
با بهت به دخترک افسرده خاطرش نزدیک شد !
هایون با شک و ناباوری به روبه رویش خیره شده بود ...
بانو جانگ : آخه دردو بلاتون تو سر من به بانو یک چیزی بگین سرورم ...دارن از دست میرن ...
۳.۴k
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.